
روز دل
خاطره حجازی
ساروز دل
امروز چشمهایم را کشف کردم.
دیدم درخت میرقصید.
بر چادرشبِ روزم توتهای شیرین میبارید.
چیزی از چشمم دور نمیماند.
و لحظه مرا فوت نمیکرد و میخورد.
امروز آسمان چنان خودمانی بود که خواستم ببارد و بارید.
و فکر کنم هر چیز دیگری به خواهش من میشد.
چقدر ترسیدم از خودم.
کسی در کوچۀ امروز با من راه میآمد.
شانههایم را بوسه میزد.
نورانی بود،
ترانه میخواند
و لباس شادی بر تن داشت.
و من هیچ از او نمیترسیدم.
دلم تازه بود.
چشمهایم را به مهمانی برده بودم.
و همه فهمیدند من از تو میآیم.
اما وقتی جذبه غروب کرد،
و روزِ دل تمام شد،
من هیچ از نگاه چراغها نفمیدم.
- یعنی که شاعر پرید و رفت.
با من بمان!
من عمری شاعرانه میخواهم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 158صفحه 3