حامد قاموس مقدم
یک روز خوشیداستان
داستان
یکی از خدمتکارها صدایم میکرد و جولیان، ندیم، قدیمی خانه که یک جورهایی حق مادری به گردن من
داشت به من اصرار میکرد که غذایم را بخورم. برای اینکه این ترکیب کاملتر شود حضور یک گربه هم
لازم به نظر میرسید. گربهای لوس که خودش را به پاهای اهالی خانه میمالید و توقع داشت همه با دیدن
او ذوق کنند و از او تعریف کنند. من هم از این شرایط دوست داشتم برای همه قیافه بگیرم. هر چهقدر
هم به من اصرار میکردند که ران کباب شدۀ مرغ یا کباب برّه را بخورم زیر بار نمیرفتم همۀ آنها از
اینکه من گرسنه بمانم ناراحت بودند. و نمی خواستند یک مو از سر من کم شود.
***
مردی پایش را روی جعبه گذاشت. کفشهایش گلی و کثیف بود. چکمههای سیاه رنگش انگار او را از
لجنزار رد کرده بود. تمام جعبههای واکس پر از گل شد. آرام آرام سرم را بلند کردم. میخواستم بفهمم
این کفش کثیف مربوط به چه آدمی میشود. مرد، بسیار موقر بود. او کت و شلوار شیکی به تن کرده بود
نکتۀ جالب در ظاهر او موهای آلاگارسن و دسته گل قرمزی بود که به دست داشت.
نگاهم در نگاهش گره خورد. با غیظ نگاهم کرد و با لهجهای که معلوم بود مربوط به جنوب
انگلستان گفت: مگه میخوای صورت منو واکس بزنی؟ به کفشها نگاه کن! دقت کن که
شلوارم رو به گند نکشی!
با دلخوری مشغول کارم شدم. در هفته یکی دو تا از این مشتریها به پستم میخورد؛
آدمهای تازه به دوران رسیدۀ افادهای که هر چند سال یک بار کفشهایشان را تمیز میکنند
آنهم به بهانهای مثل به خواستگاری رفتن یا نوشیدن یک قهوه با یک خانم محترم. این
جور آدمها خیلی به محترم بودن آن خانم اهمیت نمیدهند بلکه بیشتر به داراییهای پدر
آن خانم فکر میکنند.
پاچههای مرد را بالا زدم و مشغول کار شدم. باز هم در رؤیای همیشگیام فرو رفتم؛ آن
قصر بزرگ بود، خدمتکارها، جولیان که حق مادری به گردنم داشت. از ته دل آرزو کردم
که برای یک روز هم که شده در چنین وضعیتی باشم. فرچه را به عقب و جلو و چپ و
راست میکشیدم و با رؤیای خوم سرخوش بودم.
نمیدونم چه طور شد که فرچه به شلوار آن مرد مالید و شلوار سفیدش قدری سیاه شد. مرد
ناگهان مانند یک بشکۀ باروت منفجر شد. و با دسته گلی که در دست داشت محکم بر
سر من کوبید. بعد هم با لگد و وسایل مرا به این طرف و آن طرف پرتاب کرد.
آن مرد بیادب هر چه به دهانش رسید نثار من و پدر و مادرم کرد. مردم
جمع شدند. برخی خیال میکردند من دزدی کردهام و برخی دیگر به اتفاقی
که افتاده بود میخندیدند. سر و کلّۀ پلیس هم پیدا شد. پلیس آن محلّه مرد
چاقی بود که قیافۀ چندان مهربانی نداشت. او به هیچ عنوان تحمل ناآرامی
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 158صفحه 12