مجله نوجوان 158 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 158 صفحه 12

حامد قاموس مقدم یک روز خوشیداستان داستان یکی از خدمتکارها صدایم می­کرد و جولیان، ندیم، قدیمی خانه که یک جورهایی حق مادری به گردن من داشت به من اصرار می­کرد که غذایم را بخورم. برای اینکه این ترکیب کامل­تر شود حضور یک گربه هم لازم به نظر می­رسید. گربه­ای لوس که خودش را به پاهای اهالی خانه می­مالید و توقع داشت همه با دیدن او ذوق کنند و از او تعریف کنند. من هم از این شرایط دوست داشتم برای همه قیافه بگیرم. هر چه­قدر هم به من اصرار می­کردند که ران کباب شدۀ مرغ یا کباب برّه را بخورم زیر بار نمی­رفتم همۀ آنها از اینکه من گرسنه بمانم ناراحت بودند. و نمی­ خواستند یک مو از سر من کم شود. *** مردی پایش را روی جعبه گذاشت. کفشهایش گلی و کثیف بود. چکمه­های سیاه رنگش انگار او را از لجنزار رد کرده بود. تمام جعبه­های واکس پر از گل شد. آرام آرام سرم را بلند کردم. می­خواستم بفهمم این کفش کثیف مربوط به چه آدمی می­شود. مرد، بسیار موقر بود. او کت و شلوار شیکی به تن کرده بود نکتۀ جالب در ظاهر او موهای آلاگارسن و دسته گل قرمزی بود که به دست داشت. نگاهم در نگاهش گره خورد. با غیظ نگاهم کرد و با لهجه­ای که معلوم بود مربوط به جنوب انگلستان گفت: مگه می­خوای صورت منو واکس بزنی؟ به کفشها نگاه کن! دقت کن که شلوارم رو به گند نکشی! با دلخوری مشغول کارم شدم. در هفته یکی دو تا از این مشتری­ها به پستم می­خورد؛ آدمهای تازه به دوران رسیدۀ افاده­ای که هر چند سال یک بار کفشهایشان را تمیز می­کنند آنهم به بهانه­ای مثل به خواستگاری رفتن یا نوشیدن یک قهوه با یک خانم محترم. این جور آدمها خیلی به محترم بودن آن خانم اهمیت نمی­دهند بلکه بیشتر به دارایی­های پدر آن خانم فکر می­کنند. پاچه­های مرد را بالا زدم و مشغول کار شدم. باز هم در رؤیای همیشگی­ام فرو رفتم؛ آن قصر بزرگ بود، خدمتکارها، جولیان که حق مادری به گردنم داشت. از ته دل آرزو کردم که برای یک روز هم که شده در چنین وضعیتی باشم. فرچه را به عقب و جلو و چپ و راست می­کشیدم و با رؤیای خوم سرخوش بودم. نمی­دونم چه طور شد که فرچه به شلوار آن مرد مالید و شلوار سفیدش قدری سیاه شد. مرد ناگهان مانند یک بشکۀ باروت منفجر شد. و با دسته گلی که در دست داشت محکم بر سر من کوبید. بعد هم با لگد و وسایل مرا به این طرف و آن طرف پرتاب کرد. آن مرد بی­ادب هر چه به دهانش رسید نثار من و پدر و مادرم کرد. مردم جمع شدند. برخی خیال می­کردند من دزدی کرده­ام و برخی دیگر به اتفاقی که افتاده بود می­خندیدند. سر و کلّۀ پلیس هم پیدا شد. پلیس آن محلّه مرد چاقی بود که قیافۀ چندان مهربانی نداشت. او به هیچ عنوان تحمل ناآرامی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 158صفحه 12