مجله نوجوان 158 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 158 صفحه 14

امروز کمک بزرگی به من کردی. من کمی گیج شدم. او که متوجه حالت من شد ادامه داد: اون مرد رو می­گم؛. جانسون! اون شیّاد قرار بود که امروز به خواستگاری من بیاد. من هیچ وقت اون رو در چنین حالت وحشیانه­ای ندیده بودم. وای اگر یک روز همچون کاری رو با یکی از اهالی قصر می­کرد... البته کاری که آن مرد کرد از نظر من خیلی هم غیر­طبیعی نبود. در طول روز بارها من شاهد چنین صحنه­هایی بودم! * * * وقتی یکی از خدمتکارها با اصرار می­خواست به من ران کباب شدۀ مرغ بدهد و آن یکی خدمتکار به زور داشت درون بشقابم تکه­های کباب شدۀ برّه را می­گذاشت به یاد رؤیای همیشگی­ام افتادم. از بس غذا خوردم تقریباً بیهوش شدم. انواع و اقسام نوشیدنی و بلعیدنی بر سر میز غذا بود. نمی­فهمیدم چرا برای سه نفر آدم آن همه غذا گذاشته­اند. تقریباً به اندازۀ مصرف سه چهار سال ما روی میز، غذا چیده بودند. وقتی که صبح چشمهایم را باز کردم درون یک تخت خواب بسیار نرم بودم. اصلاً دلم نمی­خواست از جایم بلند شوم اگر دیر می­کردم جایم را می­گرفتند. با قشقرقی که روز قبل به پا شده بود نمی­توانستم در خیابان دیگری بنشینم. * * * وقتی در طول جادۀ به سمت شهر می­دویدم خیلی خوشحال بودم و از خدا تشکر کردم که برای یک روز هم که شده آرزوی مرا برآورده کرد. البته خدا هم اخلاق مرا می­دانست؛ من واقعاً تحمل آن همه خوشی را نداشتم ولی خب هر چند سال یکبار می­توانست برایم ایجاد تنوع کند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 158صفحه 14