
امروز کمک بزرگی به من کردی.
من کمی گیج شدم. او که متوجه حالت من شد ادامه داد: اون مرد رو میگم؛. جانسون! اون شیّاد قرار بود
که امروز به خواستگاری من بیاد. من هیچ وقت اون رو در چنین حالت وحشیانهای ندیده بودم. وای اگر یک
روز همچون کاری رو با یکی از اهالی قصر میکرد...
البته کاری که آن مرد کرد از نظر من خیلی هم غیرطبیعی نبود. در طول روز بارها من شاهد چنین
صحنههایی بودم!
* * *
وقتی یکی از خدمتکارها با اصرار میخواست به من ران کباب شدۀ مرغ بدهد و آن یکی خدمتکار به
زور داشت درون بشقابم تکههای کباب شدۀ برّه را میگذاشت به یاد رؤیای همیشگیام افتادم. از بس غذا
خوردم تقریباً بیهوش شدم. انواع و اقسام نوشیدنی و بلعیدنی بر سر میز غذا بود. نمیفهمیدم چرا برای سه
نفر آدم آن همه غذا گذاشتهاند. تقریباً به اندازۀ مصرف سه چهار سال ما روی میز، غذا چیده بودند.
وقتی که صبح چشمهایم را باز کردم درون یک تخت خواب بسیار نرم بودم. اصلاً دلم نمیخواست از
جایم بلند شوم اگر دیر میکردم جایم را میگرفتند. با قشقرقی که روز قبل به پا شده بود نمیتوانستم
در خیابان دیگری بنشینم.
* * *
وقتی در طول جادۀ به سمت شهر میدویدم خیلی خوشحال بودم و از خدا تشکر کردم که برای یک روز
هم که شده آرزوی مرا برآورده کرد. البته خدا هم اخلاق مرا میدانست؛ من واقعاً تحمل آن همه خوشی
را نداشتم ولی خب هر چند سال یکبار میتوانست برایم ایجاد تنوع کند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 158صفحه 14