مجله نوجوان 161 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 161 صفحه 12

داستان حامد قاموس مقدم گنج مشترک صدای پارس سـگها باعث شد که پیرمرد از جا بپرد. رد شه؟ تازه اونجا رو هم ساعت 12شب می­بندن. اگه به سـاعت بالای سرش نگاه کرد. حدود 3 صبح بود. با خلافی نداری، ساعت 3 نصفه شب توی این کوه و کمر فرزی و چالاکی خاصـی که مخصوص جوانها بود از جا چی کارمی کنی؟ بلند شد و بیرون رفت. سگها همچنان پارس می کردند و به جوان، چنگ و سگها همچنان پارس می کردند. در آن وقت شب فقط دندان نشـان می­دادند. جوان گفت: خلاف کدومه پدر امکان حمله گرگها وجود داشــت. پیرمرد چراغ قوه­اش جان؟ من گم شدم ! را درتاریکی چرخاند. بعــد زیر لب گفت: لعنت تـو روح بابا بزرگ که ما رو سـگها به دنبال چیزی دویدند و پارس کردند. پیرمرد آوارۀ کوه و کمر کرد. . هم به دنبال سگها دوید. پیرمرد که متوجه شـد جوان زیر لب غرولند می­کند سـگها پای درختی ایسـتاده بودند و پارس می کردند به سـر تاسش اشـاره کرد و گفت: ببین بچه! من وقتی و مـردی از بـالای درخت کمک می خواسـت. پیرمرد مو داشـتم، اون موها رو توی آسیاب سفید نکرده بودم نزدیـک رفت و نور چراغ را روی صورت مرد انداخت؛ که حالا گول توی نیم وجبی رو بخورم. یا اومدی سـر مرد جوانی بود که یک ساک بزرگ به همراه داشت. من رو ببری و گوسـفندای مردم رو بدزدی، یا سـرباز جـوان التماس کرد و گفت: پدرجـان ! تور و به خدا این فراری هسـتی و فردا دژبانها رو خراب می کنی سـرم. حیوونات رو دورکن ! شاید هم ... پیرمرد نگاهی به جوون کرد و گفت : این حیوونا از من بعد توجهش به کیف دراز پسر جلب شد و ادامه داد : و تو بیشتر می­فهمن. بی­خودی پاپی کسی نمی­شن. اصلاً اون کوفتی چیه توی کیفت؟ جوان گفت: آخه من که کار خلافی نکردم. داشـتم از پسـر کیف را سفت در بغلش چسـبید و سعی کرد با این جا رد می شدم. خندۀ مصلحتی، پیرمرد را دست به سـر کند و گفت : پیرمرد پوزخندی زد و گفت : مگه اینجا پارک شهره این؟ هیچی! یک کمی خرت و پرت ! که ساعت 3 نصفه شب کسی ازش پیرمرد که انگار به مقصودش رسیده بود ،گفت: دیدی گفتم مورد داری؟ جوان که از سـگها می­ترسید فریاد زد : تو بذار من بیام پایین، بهت توضیح می دم. پیرمرد کمی فکر کرد. جوان ادامه داد : خُب اگر دست از پا خطا کردم، سگها رو دوباره بنداز به جونم. پیرمرد با اینکه تردید داشت، همین کار را کرد و سگها از درخت فاصله گرفتند. جوان آرام آرام و با احتیاط از درخت پایین آمد و به پیرمرد لبخند زد. بعد دستش را برای دست دادن دراز کرد و گفت: اسم من بهمنه ! پیرمرد بدون اینکه با او دست بدهد، نگاه مشکوکی به او کرد و گفت : علیک سلام! دنبالم بیا! و به راه افتاد. با راه افتادن پیرمرد، سگها هم راه افتادند و پسـر جوان از ترس سگها سریع خودش را به پیرمرد رسـاند و با هم به کلبۀ پیرمرد رفتند. پیرمرد وارد کلبه

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 161صفحه 12