پیرمرد سفرهای پهن کرد و ظرف نیمرو را وسط آن
گذاشت. بوی نیمرویی که با کره سرخ شده بود و نان
فتیر روستایی، دل جوان را برد. قبل از آنکه پیرمرد به
جوان تعارف کند، پسـر به سـفره هجوم برد و مشغول
خوردن شد. پیرمرد سـری به تأسف تکان داد وگفت :
آروم بخور بچّه ! خفه میشی!
بعـد از غذا، پیرمرد باد گلوی محکمـی کرد و رو به
جوان گفت: خُب! حالا که نون و نمک مارو هم خوردی،
بگو ببینم اینجا چه غلطی میکنی ؟!
پسـر که از خوردن زیاد بی حال شده بود ,گفت : چه
حالی میده اینجا !
پیرمـرد به بیرون نگاه کرد و گفـت : آره. خیلی خوبه .
بزرگتریــن خوبیــش اینــه که طبیعت به آدم اجازه
مفتخوری نمیده. تا کار نکنی از شـکم چرونی خبری
نیست! خُب طفره نرو. نمیتونی منو گیج کنی بچّه. من
دوره سربازیم کلّی «استنناخ» یاد گرفتم.
جــوان قدری خودش را جمع و جور کرد و گفت: ببین
آقا بـزرگ! من این ورا دنبـال کار می گردم. آخه توی
شـهر ما کار و کاسـبی خرابه. پدر بزرگ خدا بیامرزم
شد و قبل از اینکه جوان بخواهد کفشهایش را در بیاورد
نگاهش کرد و پرسید : پاهات که بو نمیده؟!
پسرگفت : چی بگم؟
پیرمرد گفت : واقعیت رو!
پسر به دور و برش نگاه کرد و پرسید : این طرفها آب
کجا هست؟
پیرمرد با دسـت به نقطهای اشـاره کرد و در کلبه را
بست.
***
وقتی جوان در کلبه را باز کرد، صدای خُرّ و پف پیرمرد
بلند شـده بود. در کنار رختخـواب پیرمرد : رختخواب
دیگـری پهن بود که معلوم بود پیرمـرد برای او آماده
کرده است.
جــوان به دور و بر کلبـه نگاهی کرد و چشــمش به
صندوقچهای که در گوشۀ اتاق بود افتاد. بعد با خودش
گفت: الآن که خیلی خوابم میاد!
هنوز داخل رختخواب جابجا نشده بود که خودش هم
با پیرمرد همنوا شـد. وقتی پسر جوان چشمهایش را باز
کرد، روز شده بود و از پیرمرد اثری نبود. به صندوقچه
نـگاه کرد. قفل بزرگی به در صندوق بود. از جایش بلند
شـد و از کلبه بیرون رفت. صدای پیرمرد
را شـنید که در آغل گوسفندان با کسی
صحبت می کرد. پیرمرد درحالی که غرغر
میکرد از طویله بیرون آمد و تا نگاهش به
جوان افتاد، گفت: بیپدر، یک سـطل شیر میده بعد دو
تا دونه پشگل میندازه توش تا ما رو ضایع کنه! خبر
نداره که شیرو می جوشونم و میخورم و هیچیم هم
نمیشه !
جوان به پیرمرد سلام کرد و صبح بخیر گفت.
پیرمــرد نگاه معنا داری به او کرد و گفت :
مرد حسابی، لنگ ظهره!
بعد انگار که یاد چیزی افتاده
باشـد، ادامه داد: دیشب هم
من خسـته بودم، هم تو! ولی
بعد از صبحونـۀ تو و نهار
من، باید ((استنتاخِت )) کنم
تا ببینم چی کارهای!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 161صفحه 13