تو هم عین پدربزرگت هسـتی! بیخـود نبود که بهش
میگفتند سـیا کدو! چون واقعاً شـعورش به اندازۀ یک
کدو بود! حالا تو هم پات رو گذاشتی جای پای اون!
جوان صدایش را بلند کرد و گفت : راسـت میگی ولی
اگر کدو نبود نمیتونستی پولاش رو بالا بکشی !
پیرمــرد اخمهایش درهم رفت و گفت : پول؟! کدوم
پول؟
جوان که انگار به نکتۀ اصلی رسیده باشد، گفت: همون
پولـی که از دورۀ سـربازی با هم به صورت مشـترک
داشتین!
پیرمرد قدری فکر کرد و گفت : پول یا گنج؟!
جوان با همان لحن ادامه داد: چه فرقی میکنه؟
پیرمرد گفت: آخه خیلی فرق میکنه! دقیقاً تو دنبال
چی هستی؟
جوان شـمرده شمرده گفت: پدر بزرگم قبل از مرگش
به من گفت بهمن جان! من و دوسـتم که در فلان جا
زندگی میکنه و چوپونه، یک گنج مشـترک داشـتیم.
اون گنج الآن پیش رفیقمه! اگه بتونی به اون گنج برسی،
از علّافی خلاص میشـی! بعد هم سرش رو گذاشت و
فاتحه!
پیرمرد کلاهش را از سـرش برداشـت و اشـک در
چشمانش جمع شد. بعد با حسرت گفت : یعنی سیا...
و گریه به او امان نداد.
درحالــی که گریــه می کرد، کلیدی را که با بند در
گردنــش انداخته بود بیــرون آورد و در صندوق را باز
کرد. از میان همۀ خــرت و پرتهای داخل صندوق یک
بقچۀ مخملی بیرون کشید. داخــل آن بقچه یک آلبوم
عکس بود. پیرمرد آلبوم را به جوان نشـان داد و گفت :
این بود گنج مشترک ما!
***
بعـد از آن شـب، جوان پیش پیرمرد ماند , هر شـب
پیرمرد عکسـی از آن آلبوم را که در دوران سربازی
با سـیا کـدو انداخته بودنـد, به جوان نشـان می داد و
تا بوق سـگ می نشسـتند و خاطرۀ آن عکس را مرور
میکردند.
وصیت کرده که من چوپون بشم !
پیرمرد که در حال چاق کردن چپقش بود، چشـمانش
را ریز کرد و بار دیگر سـرتاپای جوان را ورانداز کرد.
بعـد پکی به چپقش زد وگفـت: با اینکه میدونم داری
دروغ میگی ولی باشـه! بمون پیـش من و کار کن ولی
یادت باشـه که خوابیدن تا لنگ ظهر و بیدار نشستن تا
بوق سگ، کّلهم تعطیله !
و پکی دیگر به چیقش زد و به بیرون خیره شد .
***
چنــد روز از مانــدن جوان پیش پیرمرد میگذشــت.
پیرمــرد منتظر حرکت مشـکوکی از طرف جوان بود و
جــوان در پی موقعیتی بود که بتواند در صندوق را باز
کند. جوان کم کم از نوع زندگی پیرمرد خوشـش آمده
بود. همین مسـئله باعث شد که از خیر گنج بگذرد ولی
در روزی از روزهـا که پیرمــرد او را برای آماده کردن
غذا زودتر به کلبه فرستاد، باز هم وسوسه گنج مشترک
به سراغش آمد. داخل کلبه رفت، از کیف درازش یک
قیچی آهنبُـر بیرون آورد و به جان قفل صندوق افتاد.
هنوز فشـار نیاورده بود که احسـاس کرد کسی پشت
سرش ایسـتاده اسـت. تا به خودش بیاید، ضربهای به
سرش خورد و از حال رفت. وقتی به هوش آمد دید که
دسـت و پایش بسته است. پیرمرد با ظرف شیری وارد
اتاق شـد و به او نگاه کرد. بعد شــیر را جلوی دهانش
گرفت و گفت: بیا بخور! برات خوبه.
جوان رویـش را برگرداند و از
خـوردن طفره رفت. پیرمرد
عصبانی شد وگفت: واقعاً که
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 161صفحه 14