مجله نوجوان 174 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 174 صفحه 8

تصویر ساز: نعیم تدیّن نویسنده: زهرا رحیم پور اردبیلی داستان مواظب باش از پنجره نیفتی پایین! زینگ. . زینگ مامان با عجله و نفس نفس زنان به طرف آیفون دوید، آخه خودشم تازه سه طبقه را بالا اومده بود. گوشی را که برداشت، پرسید: کیه؟ کیه؟ اما هیچ صدایی نیامد. -بفرمایید باز هم خبری نشد. -پویا، مامان جان بازم زنگ خرابه. برو درو باز کن. البته من اصلاً تعجب نکردم چون زنگ آپارتمان ما معمولاً خرابه، البته با رعایت تنوع. می­پرسید یعنی چی؟ خوب الان میگم. چون که یکروز در باز کن خرابه، روز بعد گوشی خرابه و... شاید باور نکنید که حتی یکدفعه کل قاب زنگ را توی کوچه کنده بودند. من آن موقع به سفارش مامانم که همیشه موقع بیرون رفتن از خانه می­گفت دویدن، پریدن، دست زدن به برق، آب بازی کردن، ریختن آشغال، خوردن شکلات و خیلی چیزهای دیگر ممنوع، یه گوشة اطاق نشسته بودم و با جورابهایم که توی هم فرو کرده بودم، یه توپ بی­خطر ساخته بودم. حداقل خودم فکر می­کردم که خیلی بی­خطره اما خیلی زود فهمیدم که این توپ هم خالی از خطر نیست. به طرف در دویدم. آن قدر عجله کردم که کم مونده بود سر همون پلة اول سکندری بخورم. خوب شد که زود جنبیدم و دستم را به نردهها گرفتم و خودم را جمع و جور کردم، بعد هم چون خیلی عجله داشتم، همة پلهها را دو تا یکی کردم. در ساختمان ما با بودن خانوم همسایه دیگه هیچ احتیاجی به پلیس و آگاهی و کلانتری نیست یعنی هر وقت لازم باشه آمار لحظه­ای افراد داخل ساختمان ما را داشته باشید کافیه که یک سری به منزل خانوم همسایه بزنید، فوراً با کمال خوشرویی اطلاعات کاملی از قبیل شغل، سن، تعداد نفرات خانواده، اسم و اسم فامیلی همة اعضای خانواده و مهمانها را در اختیار شما می­گذارد. این را گفتم که اگر صدای افتادن کسی را از پنجره شنیدید، تعجب نکنید. ما که دیگه عادت کردیم. برای همین من با دیدن خانوم همسایه اصلاً سرعتم را کم نکردم و به راهم ادامه دادم و در عرض چند لحظه خودم را به در رساندم. در را که باز کردم دایی جان را دم در دیدم. -کجایی پسر؟ دیگه داشتم می­رفتم. اگه خانوم همسایه­تون نبود. خدا خیرش بده این خانوم همسایه­تون رو. از اون بالا گفت زنگشون خرابه، باید بیان پایین باز کنند. خنده­ام گرفت. تا حالا فکر نمی­کردم کنجکاوی خانوم همسایه فایده­ای هم برای همسایهها داشته باشه. بالاخره مأموریت من با عبور دادن دایی جان به سلامت از بین تودة وسایل اضافی همسایههای طبقة اوّل که توی پاگرد چیده بودند و کفشهای بدبوی همسایههای طبقة دوم به پایان رسید. مامانم ضمن باز کردن در و در حالی که با برادر عزیزتر از جانش چاق سلامتی می­کرد رو به خانوم همسایه کرد و از او دعوت کرد که به خانة ما تشریف بیارند. خانوم همسایه هم که معلوم بود از وضع قبلی چندان دل خوشی نداره خیلی زود پیشنهاد مامانم رو قبول کرد. اما بشنویم از دایی جان که یکباره مثل فرشتة نجات سر و کله اش پیدا شد. خیلی زود بعد از نشستن، ماجرای قرار خواستگاری برای دختر بزرگش را تعریف کرد و ضمن دعوت از مامان و بابا خواهش کرد که اگر ممکنه آن روز مرتضی را به منزل ما بیاورد تا با من در خانه بمانیم امّا مامانم آن­قدر سرگرم نگاه کردن بوفة چینیهاش بود که حتی به دایی جان تبریک هم نگفت. حال من هم که اصلاً پرسیدنی نبود. حاضر بودم نصف پول تو جیبی یک هفته... نه، چرا نصف؟ در واقع

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 174صفحه 8