به قلم جیمز فین گارنر
برگردان : احمد پوری
داستان
روایتی مدرن از داستان
شنل قرمزی
در روزگاری دور، خانم کم سن و سالی بود به اسم شنل قرمزی که بامادرش در جنگل بزرگی زندگی میکرد. روزی مادرش از او خواست یک سبد میوه و کمی آب معدنی برای
مادر بزرگش ببرد. البته قصد او این نبود که بگوید این کارها را باید فقط زنها انجام دهند بلکه این بود که چنین عملی
حس همدردی اجتماعی را در انسان تقویت میکند. تازه
مادر بزرگش مریض نبود و در نهایت سلامت جسمی و عقلانی
قرار داشت و کاملاً قادر بود مثل یک آدم عاقل و بالغ از
خودش مواظبت کند.
شنل قرمزی سبد را برداشت و راه افتاد توی جنگل، خیلیها
این جنگل را بسیار خطرناک میدانستند و هیچ وقت قدم
در آن نمیگذاشتند اما شنل قرمزی آن قدر به خود اعتماد
داشت که توجهی به این تهدیدات که آشکارا از تخیلات
فرویدی ناشی میشد. نداشته باشد.
در بین راه به گرگی برخورد. گرگ از او پرسید که در سبد
چه دارد؟
شنل قرمزی گفت: «خوردنی حاضری و سالمی برای
مادر بزرگ که کاملاً عاقل وبالغ است و میتواند از خودش
مواظبت کند.»
گرگ گفت:«ببین عزیزم، تنها رفتن در این جنگل برای
دختر کوچولویی مثل تو خطرناک است.»
شنل قرمزی گفت:«من این عبارات مرد سالارانة تو را
توهین بزرگی به خودم میدانم اما از آنجایی که میدانم
ناراحتی تو به خاطر رانده شدن از جامعة انسانی باعث
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 174صفحه 28