مجله نوجوان 174 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 174 صفحه 29

شده که جهان بینی کاملاً مخصوص به خودی پیدا کنی حرفهایت رابه دل نمی­گیرم. حالا لطفاً برو کنار، من می­خواهم بروم. » شنل قرمزی به راه خود در جادة اصلی ادامه داد اما از آن جایی که مطرود از جامعه بودن باعث شده بود آقا گرگه دیگر خود را تابع برده­وار تفکر غربی نداند، راه میان­بری را برای خانة مادربزرگ انتخاب کرد. رفت توی خانة مادر بزرگ و او را خورد. کاری که برای جانور گوشت خواری مثل او کاملاً توجیه پذیر بود. بعد لباس مادر بزرگ را به تن کرد و خزید در رختخواب او. شنل قرمزی وارد کلبه شد و گفت: « مادر بزرگ برایتان کمی خوردنی بدون چربی و نمک آورده­ام تا بلکه به این وسیله بتوانم از نقش مادرانه و عاقلانة شما در زندگی­مان تشکر کنم.» گرگ از توی رختخواب به نرمی گفت:«بیا نزدیک­تر عزیزم تا خوب ببینمت.» شنل قرمزی گفت:«ببخشید که یادم رفت شما چه چشمان تیزی دارید.» گرگ گفت:« آره عزیزم، چه چیزها که این دو چشم من ندیدهاند....» - مادر بزرگ! دماغتان چه قدر بزرگ است. البته نسبتاً بزرگ و خیلی هم به شما می­آید. ـ چه چیزها که این دماغ بو کشیده. .. ـ مادربزرگ، چه دندانهای بزرگی دارید! گرگ گفت: «در هر صورت همینه که هست. خوشحالم از آن چه هستم و آن چه دارم.» و از رختخواب پرید پایین و شنل قرمزی را توی پنجههایش گرفت و خواست قورتش بدهد. شنل قرمزی جیغ کشید. صدای فریاد او را یک هیزم شکن (البته خود او ترجیح می­دهد که به تکنسین سوخت جنگلی بگویند) شنید. دوید توی کلبه و دید که آن دو با هم گلاویز شدهاند. هیزم شکن خواست دخالت کند اما همین که تبرش را بلند کرد، شنل قرمزی و گرگ یک دفعه ایستادند. شنل قرمزی پرسید: «اصلاً معلوم است چه کار داری می­کنی؟ » هیزم شکن پلکهایش را به هم زد و خواست جوابی بدهد اما نتوانست شنل قرمزی این بار با عصبانیت گفت: «سرت را انداخته­ای پایین و مثل آدمهای وحشی آمده­ای تو و تبرت را بلند کرده­ای که چی؟ ای مردسالار متعصب. به چه جرأتی فکر کرده­ای که زنها و گرگها نمی­توانند بدون کمک مرد، مسألة خودشان را حل کنند؟» مادر بزرگ همینکه نطق پر شور شنل قرمزی را شنید از توی شکم آقا گرگه بیرون پرید و تبر هیزم شکن را از دستش قاپید و کله اش را با آن قطع کرد. پس از این ماجرا شنل قرمزی و مادر بزرگ و آقا گرگه احساس کردند به نوعی نقطه نظر مشترک رسیدهاند. تصمیم گرفتند خانه­ای مشترک بر اساس احترام و تعامل متقابل بنا کنند. آنها تا آخر عمر با شادی در آن خانه زندگی کردند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 174صفحه 29