شده که جهان بینی کاملاً مخصوص به خودی پیدا کنی حرفهایت رابه
دل نمیگیرم. حالا لطفاً برو کنار، من
میخواهم بروم. »
شنل قرمزی به راه خود در جادة
اصلی ادامه داد اما از آن جایی که
مطرود از جامعه بودن باعث شده بود
آقا گرگه دیگر خود را تابع بردهوار
تفکر غربی نداند، راه میانبری را
برای خانة مادربزرگ انتخاب کرد.
رفت توی خانة مادر بزرگ و او را
خورد. کاری که برای جانور گوشت
خواری مثل او کاملاً توجیه پذیر بود.
بعد لباس مادر بزرگ را به تن کرد و
خزید در رختخواب او.
شنل قرمزی وارد کلبه شد و گفت:
« مادر بزرگ برایتان کمی خوردنی
بدون چربی و نمک آوردهام تا بلکه
به این وسیله بتوانم از نقش مادرانه و
عاقلانة شما در زندگیمان تشکر کنم.»
گرگ از توی رختخواب به نرمی
گفت:«بیا نزدیکتر عزیزم تا خوب
ببینمت.»
شنل قرمزی گفت:«ببخشید که یادم
رفت شما چه چشمان تیزی دارید.»
گرگ گفت:« آره عزیزم، چه چیزها که
این دو چشم من ندیدهاند....»
- مادر بزرگ! دماغتان چه قدر
بزرگ است. البته نسبتاً بزرگ و خیلی
هم به شما میآید.
ـ چه چیزها که این دماغ بو
کشیده. ..
ـ مادربزرگ، چه دندانهای بزرگی
دارید!
گرگ گفت: «در هر صورت همینه که
هست. خوشحالم از آن چه هستم و آن
چه دارم.» و از رختخواب پرید پایین
و شنل قرمزی را توی پنجههایش
گرفت و خواست قورتش بدهد. شنل
قرمزی جیغ کشید. صدای فریاد او را
یک هیزم شکن (البته خود او ترجیح
میدهد که به تکنسین سوخت
جنگلی بگویند) شنید. دوید توی کلبه
و دید که آن دو با هم گلاویز شدهاند.
هیزم شکن خواست دخالت کند اما
همین که تبرش را بلند کرد، شنل
قرمزی و گرگ یک دفعه ایستادند.
شنل قرمزی پرسید: «اصلاً معلوم
است چه کار داری میکنی؟ »
هیزم شکن پلکهایش را به هم زد
و خواست جوابی بدهد اما نتوانست
شنل قرمزی این بار با عصبانیت گفت:
«سرت را انداختهای پایین و مثل
آدمهای وحشی آمدهای تو و تبرت
را بلند کردهای که چی؟ ای مردسالار
متعصب. به چه جرأتی فکر کردهای
که زنها و گرگها نمیتوانند بدون کمک
مرد، مسألة خودشان را حل کنند؟»
مادر بزرگ همینکه نطق پر شور
شنل قرمزی را شنید از توی شکم آقا
گرگه بیرون پرید و تبر هیزم شکن را
از دستش قاپید و کله اش را با آن قطع
کرد. پس از این ماجرا شنل قرمزی و
مادر بزرگ و آقا گرگه احساس کردند
به نوعی نقطه نظر مشترک رسیدهاند.
تصمیم گرفتند خانهای مشترک بر
اساس احترام و تعامل متقابل بنا کنند.
آنها تا آخر عمر با شادی در آن خانه
زندگی کردند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 174صفحه 29