افسانة وفا
یاد دوست
فرزند صبح
قسمت اول
درس که تمام شد، نگاهی به طلبهها
انداخت. همه دور تا دور روی زمین
نشسته بودند. پیرمرد غریبهای بینشان
بود. شناختش، اهل خمین بود. پرسید:
« مرا یادت میآید؟» پیرمرد چشمهای
چین خوردهاش را ریز کرد و فکر
کرد. چیزی یادش نیامد. گفت: «آن
وقتها که در صحرا خرمنکوبی بود،
یک بچّه سیدی میآمد مینشست و
بازی میکرد. همان روح الله، پسر آقا
مصطفی.»
***
وقتی صدای گریة نوزاد توی اتاق
پیچید، چشمهای منتظر آقا مصطفی
که توی حیاط ایستاده بود برق زد. قابله آمد بیرون و به او مژده داد که
بچّه، پسر است. قنداق نوزاد را گرفت،
توی گوشش اذان گفت و اسمش را
روح الله گذاشت.
روح الله سه برادر و دو خواهر داشت.
خواهر بزرگتر، هنوز شیرخواره بود.
شیر مادر به هر دو نمیرسید. آقا
مصطفی گفت ننه خاور بیاید روح الله
را شیر بدهد. ننه خاور زن کربلایی
میرزا آقا تفنگچی و خدمتکار آقا
مصطفی بود. سوار کاری و تیراندازی
را از شوهرش یاد گرفته بود. آن
قدر مهارت داشت که وقتی اسب به
تاخت میرفت، رویش میایستاد و
تیر میانداخت؛ تیرش هم به هدف
میخورد. بچّة شیر خوارة ننه خاور تازه
از دنیا رفته بود. تا وقتی روح الله را شیر
میداد، خورد و خوراکش از خانة آقا
مصطفی بود. این را خود آقا مصطفی
خواسته بود. با اینکه سرش شلوغ بود و
مردم از ظلم خان به او پناه میآوردند.
حواسش بود که بچههایش با چه
رزقی بزرگ میشوند. چند سالی در
اصفهان و نجف درس خوانده بود و
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 174صفحه 12