حاضر بودم تمام پول تو جیبی یک
هفتهام رو نگیرم که قضیه به خوبی
و خوشی تمام شود. آرزو کردم بلکه
دایی جان به دادم برسد و یا مامان کلاً
یادش برود که وسط بوفة چینیهایش
یک شکلات خوری قرمز رنگ قشنگ
داشته.
یادم نبود. مثل اینکه برای شما هم
نگفته بودم.خوب همه چی از ساعت
سه شروع شد، درست همان وقتی که
به سفارش مامان که همیشه موقع
بیرون رفتن از خانه میگفت«دویدن،
پریدن، دست زدن به برق، آب بازی
کردن، ریختن آشغال، خوردن شکلات
و خیلی چیزهای دیگر ممنوع»، یه
گوشة اطاق نشسته بودم و با جورابهام
که توی هم فرو کرده بودم، یه توپ
بیخطر ساخته بودم. حداقل خودم فکر
میکردم که خیلی بیخطره اما خیلی
زود فهمیدم که این توپ هم خالی از
خطر نیست.
من برای بازی با توپم احتیاج به
یک هدف داشتم. اینطوری شد که
چون مطمئن بودم توپم بیخطره در
بوفه را باز کردم و یک لیوان خیلی
محکم را که مامان همیشه میگفت
نشکنه، نشونه گرفتم. بار اوّل و دوّم
توپم به هدف نخورد. برای همین با
دقت بیشتری نشونهگیری کردم و
توپم به هدف خورد. لیوان افتاد... امّا
نشکست... بعد قل خودرد و قل خورد
و ناگهان روی شکلات خوری قشنگ
مامان افتاد. لیوان واقعاً نشکن بود امّا
متأسفانه شکلات خوری، نشکن نبود.
نمیدونم چه اتفاقی افتاد که مامانم
خیلی زود خودش را جمع و جور کرد
و دیگه اصلاً چیزی به رویش نیاورد.
خدایا شکرت...
بعد از آن، مامان و دایی جان قول و
قرارهای آخر هفته را گذاشتند و دایی
جان پس از خوردن یک فنجان چای
داغ و خداحافظی، از خانه خارج شد.
خانوم همسایه هم که خیلی صحبتها
با مامانم داشت، یکی دو ساعتی ماند
و بعد از خداحافظی از خانة ما رفت.
موقع رفتن یک چیزی گفت که خیلی
تعجب کردم. گفت: «پویا جان، این
دفعه مامانت آبروداری کرد اما من
دیدم شکلات خوری قرمزه سر جاش
نیست. از این به بعد چینیهای مامانت
رو نشونه نگیر. آخه حیفه.» و بعد در
حالی که چشمهای من از تعجب گرد
شده بود، بیرون رفت. مامانم که تا اون موقع ساکت مونده بود یکبار دیگه
لای در رو باز کرد و به خانوم همسایه
گفت: «راستی، یادم رفت بهتون
بگم. این دو سه روزه ما
رفت و آمد زیاد داریم.
دیدی که! آخه عروسی
داریم. منظورم اینه
که اگه برای شمردن
مهمونها دچار مشکل
شدی، یه تلفن بزن!!! در
ضمن مواظب باش از
پنجره نیفتی پایین.»
این را گفت و هر دو
شروع کردند به خندیدن
و من هم با خیال راحت
مشغول یک فکر جدید
شدم.
شما میدونید چه
طوری میشه
توی یه آپارتمان شصت و نه متری
که تازه پارکینگ هم نداره، یه بازی
بیخطر کرد؟ دارم فکر میکنم، من
و مرتضی پنج شنبه از ظهر تا شب
باید توی خونه چه کار کنیم که واقعاً
بیخطر باشه. بازم صدای زنگ در بلند
شد. تا مامان نگفته، باید برم درو باز
کنم... آخ...
چند روز بعد
امروز پنج شنبه است. دیگه لازم
نیست نگران پیدا کردن یه بازی
بیخطر باشید. اومدم پلهها رو دو تا
یکی کنم که...
مرتضی الان پیش منه و حسابی
سرگرمیم. نظر شما در مورد امضاء
کردن گچ پا چیه؟سرگرمی خوب و
بیخطریه! نه؟!
خدانگهدار
پویا، ملقّب به « پا شکسته»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 174صفحه 9