مجله نوجوان 174 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 174 صفحه 9

حاضر بودم تمام پول تو جیبی یک هفته­ام رو نگیرم که قضیه به خوبی و خوشی تمام شود. آرزو کردم بلکه دایی جان به دادم برسد و یا مامان کلاً یادش برود که وسط بوفة چینیهایش یک شکلات خوری قرمز رنگ قشنگ داشته. یادم نبود. مثل اینکه برای شما هم نگفته بودم.خوب همه چی از ساعت سه شروع شد، درست همان وقتی که به سفارش مامان که همیشه موقع بیرون رفتن از خانه می­گفت«دویدن، پریدن، دست زدن به برق، آب بازی کردن، ریختن آشغال، خوردن شکلات و خیلی چیزهای دیگر ممنوع»، یه گوشة اطاق نشسته بودم و با جورابهام که توی هم فرو کرده بودم، یه توپ بی­خطر ساخته بودم. حداقل خودم فکر می­کردم که خیلی بی­خطره اما خیلی زود فهمیدم که این توپ هم خالی از خطر نیست. من برای بازی با توپم احتیاج به یک هدف داشتم. اینطوری شد که چون مطمئن بودم توپم بی­خطره در بوفه را باز کردم و یک لیوان خیلی محکم را که مامان همیشه می­گفت نشکنه، نشونه گرفتم. بار اوّل و دوّم توپم به هدف نخورد. برای همین با دقت بیشتری نشونه­گیری کردم و توپم به هدف خورد. لیوان افتاد... امّا نشکست... بعد قل خودرد و قل خورد و ناگهان روی شکلات خوری قشنگ مامان افتاد. لیوان واقعاً نشکن بود امّا متأسفانه شکلات خوری، نشکن نبود. نمی­دونم چه اتفاقی افتاد که مامانم خیلی زود خودش را جمع و جور کرد و دیگه اصلاً چیزی به رویش نیاورد. خدایا شکرت... بعد از آن، مامان و دایی جان قول و قرارهای آخر هفته را گذاشتند و دایی جان پس از خوردن یک فنجان چای داغ و خداحافظی، از خانه خارج شد. خانوم همسایه هم که خیلی صحبتها با مامانم داشت، یکی دو ساعتی ماند و بعد از خداحافظی از خانة ما رفت. موقع رفتن یک چیزی گفت که خیلی تعجب کردم. گفت: «پویا جان، این دفعه مامانت آبروداری کرد اما من دیدم شکلات خوری قرمزه سر جاش نیست. از این به بعد چینیهای مامانت رو نشونه نگیر. آخه حیفه.» و بعد در حالی که چشمهای من از تعجب گرد شده بود، بیرون رفت. مامانم که تا اون موقع ساکت مونده بود یکبار دیگه لای در رو باز کرد و به خانوم همسایه گفت: «راستی، یادم رفت بهتون بگم. این دو سه روزه ما رفت و آمد زیاد داریم. دیدی که! آخه عروسی داریم. منظورم اینه که اگه برای شمردن مهمونها دچار مشکل شدی، یه تلفن بزن!!! در ضمن مواظب باش از پنجره نیفتی پایین.» این را گفت و هر دو شروع کردند به خندیدن و من هم با خیال راحت مشغول یک فکر جدید شدم. شما می­دونید چه طوری می­شه توی یه آپارتمان شصت و نه متری که تازه پارکینگ هم نداره، یه بازی بی­خطر کرد؟ دارم فکر می­کنم، من و مرتضی پنج شنبه از ظهر تا شب باید توی خونه چه کار کنیم که واقعاً بی­خطر باشه. بازم صدای زنگ در بلند شد. تا مامان نگفته، باید برم درو باز کنم... آخ... چند روز بعد امروز پنج شنبه است. دیگه لازم نیست نگران پیدا کردن یه بازی بی­خطر باشید. اومدم پلهها رو دو تا یکی کنم که... مرتضی الان پیش منه و حسابی سرگرمیم. نظر شما در مورد امضاء کردن گچ پا چیه؟سرگرمی خوب و بی­خطریه! نه؟! خدانگهدار پویا، ملقّب به « پا شکسته»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 174صفحه 9