مجله نوجوان 174 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 174 صفحه 11

نیلوفر سراج مهدیزاده 12 ساله از تهران عکس: لیلا بیگلری ماهی حوض مادربزرگ ماهی کوچک قرمز درحوض حیاط خانة مادربزرگ می­چرخید و احساس تنهایی می­کرد، چند روزی بود که مادر بزرگ برنگشته بود. او به ماهی گفته بود که زود بر می­گردد امّا از آن موقع شش روز گذشته بود. به جای مادربزرگ، نوه و دخترهایش در آن خانه زندگی می­کردند امّا ماهی دل خوشی از آنها نداشت. دخترهای مادر بزرگ نه به او به موقع غذا می­دادند و نه به موقع آب داخل حوض را تمیز می­کردند. نوههای او هم مدام ماهی را اذیت می ­کردند. دیگر داشت طاقت ماهی کوچک تمام می­شد. بنابراین با درخت کهن سالی که در باغچة کنار حوض زندگی می­کرد، مشورت کرد. درخت کمی فکر کرد و گفت: «دخترهای مادربزرگ قدر حیوانات را نمی­دانند و آنها را دوست ندارند. نوههای او هم حیوانات را فقط وسیلة بازی می­دانند ولی لازم است بدانند که باید به حیوانات هم محبّت کرد و آنها را دوست داشت. تو باید مدّتی از پیش آنها بروی. من از باد خواهش می­کنم که کیسه­ای به داخل حوض بیندازد. تو با مقداری آب داخل­کیسه برو. آقا خروسه می­آدید و تو را با کیسه به زمین میاندازد، تو با آن کیسه به پیش من بیا تا پنهانت کنم. اما این کار خطرات زیادی دارد. مثلاً ممکن است گربهها تو را بخورند. خودت بگو آیا حاضری این کار را انجام دهی؟» ماهی کمی فکر کرد و بعد گفت: «بله!» درخت با شنیدن جواب ماهی، باد را صدا کرد و باد طبق نقشه عمل کرد. ماهی هم به داخل کیسه رفت و منتظر آقا خروسه شد. بعد از مدتی آقا خروسه آمد و او را با نوک زردش روی زمین گذشت. بعد ماهی به طرف درخت حرکت کرد که ناگهان یک گربة سیاه جلوی ماهی پرید و گفت: «وای ی ی! یک ماهی خوشمزه. همین جا بمان تا تو را بخورم». ماهی بسیار ترسیده بود. خوشبختانه شاخههای درخت به گربه می­رسید. بنابراین درخت، ماهی را با شاخههای بلندش برداشت و به گوشه­ای پرت کرد و گربه در رفت. ماهی به سرعت به پشت درخت رفت و درخت با شاخههایش روی او را پوشاند. بعد از مدتی نوههای مادربزرگ به قصد بازی به کنار حوض آمدند و وقتی دیدند که ماهی نیست، خیلی وحشت زده شدند. آنها مادرهایشان را صدا زدند و مادرها نیز مثل بچّههایشان ترسیدند. از آن به بعد کارشان فقط دنبال ماهی گشتن شده بود. وقتی شب شد، بچّهها از ناراحتی گریة­شان گرفت. آنها به همدیگر می­گفتند: «اگر ماهی پیدا شود، تمام مدّت در کنارش خواهیم ماند و دوستش خواهیم داشت.» وقتی ماهی این حرفها را شنید خیلی خوشحال شد و فکر کرد که دیگر وقتش شده که به داخل حوض برگردد. بنابراین تصمیم خود را گرفت و وقتی همه خوابیدند دوباره به کمک دوستانش به داخل حوض برگشت و از دوستانش تشکّر کرد. فردای آن روز بچّهها و مادرهایشان تا ماهی را دیدند فریاد شادی سر دادند و گفتند: « ای ماهی کوچولو! با خیال راحت در حوض کوچکت زندگی کن و مطمئن باش که ما همیشه تو را دوست خواهیم داشت.» ماهی کوچک قرمز خیلی خوشحال بود امّا خوشحالی­اش وقتی بیشتر شد که مادر بزرگ به خانه بازگشت. دوست عزیزم، نیلوفر جان داستان بسیار زیبایی نوشته­ای. خیال بسیار زیبایی در داستانت جریان دارد امّا باید راجع به تکنیکهای داستان نویسی بیشتر مطالعه کنی. باز هم برای ما داستان بفرست.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 174صفحه 11