برگشته بود خمین و حالا عالم دینی
خمین شده بود اما این روزها غیر از
درس و بحث، پی این بود که خبر
زورگوییهای خان را به اراک برساند.
شاید عاقبت کارش را هم میدانست
که وقتی سر راه، دختر بچّة غمگینی را
دید که پدرش تازه از دنیا رفته بود،
دستی به سرش کشید و گفت دختر
جان ناراحت نباش، بچّههای من هم به
زودی یتیم خواهند شد.
روح الله پنج ماهه بود که پدرش به این
سفر رفت. فرستادههای خان دنبالش
رفتند، تیری به قلبش زدند و فرار
کردند. بستگان آقا مصطفی 3 سال
به اراک و تهران رفت و آمد کردند
که حکم قصاص را بگیرند. دست آخر
رفتند شمسالعماره پیش محمد علی
میرزای ولیعهد و با دستور او قاتل را
قصاص کردند. بعد از آقا مصطفی،
هاجر مادر روح الله و عمه اش صاحبه
خانم سرپرست بچهها شدند.
مردم، صاحبه خانم را خواهر آقا صدا
میکردند.
مادر صبحهای تابستان سفرة صبحانه
را توی حیاط میانداخت. توی خنکی
صبح و با صدای گنجشکها که لابه
لای درختهای بالای سرشان دنبال
هم میکردند، صبحانه را میخوردند.
بعد روح الله میرفت توی باغچه و تا
نزدیکیهای ظهر سرگرم بود. گرمش
که میشد، میپرید توی حوض وسط
حیاط.
یکبار که از بازی توی کوچه خسته
شده بود، با دوستهایش گوشهای کنار
حیاط نشسته بودند و حرف میزدند
و میخواستند ببینند کی میتواند
بیشتر از بقیه بپرد. هر سه بلند شدند
و دور از چشمهای مادر و عمه رفتند
پشت بام پسرها پایین را نگاه کردند،
کوچه زیر پایشان بود. سر ظهر بود و
کسی رد نمیشد. سرشان گیج رفت،
ترسیدند. نوبت روح الله که رسید، دور
خیز کرد و پرید. دوستانش آمدند لب
بام و پایین را نگاه کردند. روح الله روی
زمین افتاده بود و تکان نمیخورد. پلهها
را دو تا یکی آمدند پایین. یکیشان به
دو فرار کرد، توی انباریشان قایم
شد تا گناه مردن روح الله را گردن او
نیندازند. دیگری رفت بالای سرش و
وقتی دید هنوز نفس میکشد، با گریه
و داد و فریاد دوید طرف خانه تا مادر
روح الله را صدا کند.
شبهای زمستان همه زیر کرسی
جمع میشدند و مادر برایشان قصه
میگفت؛ قصة حضرت موسی و ابراهیم
یا قصة رستم و سهراب. کم کم وقتش
میشد که روح الله چیزهای تازهتری
یاد بگیرد، چیزهایی بیشتر از آنچه
معلم سرخانه اش، میرزا محمود، به او
یاد داده بود.
فرستادنش مکتب پیش ملا ابوالقاسم.
آن روزها رسم بود هر بچّهای که سی
جزء قرآن را در مکتب یاد میگرفت
و بدون غلط میخواند، به استاد و
هم شاگردیهایش سور بدهد. هاجر و
خواهر آقا هم این سور را برای روح الله
گرفتند.
در مکتب هر چه که مینوشتند با قلم
نی و مرکب بود و روح الله شیفتة خط و
نوشتن با قلم. مرتضی، برادر بزرگش،
یادش داد ه بود قلم را چه طور بتراشد
و در دوات لیقه بیندازد. آنقدر خوب
مینوشت که خطش با سرمشق استاد
فرقی نمیکرد. بعدها گفت: «شما خیال
میکنید از خط خوب تعریف میکنند؟
تعریف از خداست، از خط نیست.»
نقاشیهایی هم که میکرد با دوات بود.
شش ساله بود که شنید لیاخوف روسی
مجلس را به توپ بسته و نمایندهها
کشته شدهاند. آن وقت، روی حساب
چیزهایی که شنیده بود با دوات و
دواگلی یک نقاشی کشید. روی بام
مجلس چند دایره کشید که گفت توپ
بودند و چند تا از این دایرهها از سقف
مجلس روی سر نمایندهها افتاد بود و
خونشان روی زمین ریخته بود.
ادامه دارد....
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 174صفحه 13