مجله نوجوان 174 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 174 صفحه 13

برگشته بود خمین و حالا عالم دینی خمین شده بود اما این روزها غیر از درس و بحث، پی این بود که خبر زورگوییهای خان را به اراک برساند. شاید عاقبت کارش را هم می­دانست که وقتی سر راه، دختر بچّة غمگینی را دید که پدرش تازه از دنیا رفته بود، دستی به سرش کشید و گفت دختر جان ناراحت نباش، بچّههای من هم به زودی یتیم خواهند شد. روح الله پنج ماهه بود که پدرش به این سفر رفت. فرستادههای خان دنبالش رفتند، تیری به قلبش زدند و فرار کردند. بستگان آقا مصطفی 3 سال به اراک و تهران رفت و آمد کردند که حکم قصاص را بگیرند. دست آخر رفتند شمس­العماره پیش محمد علی میرزای ولیعهد و با دستور او قاتل را قصاص کردند. بعد از آقا مصطفی، هاجر مادر روح الله و عمه اش صاحبه خانم سرپرست بچهها شدند. مردم، صاحبه خانم را خواهر آقا صدا می­کردند. مادر صبحهای تابستان سفرة صبحانه را توی حیاط میانداخت. توی خنکی صبح و با صدای گنجشکها که لابه لای درختهای بالای سرشان دنبال هم می­کردند، صبحانه را می­خوردند. بعد روح الله می­رفت توی باغچه و تا نزدیکیهای ظهر سرگرم بود. گرمش که می­شد، می­پرید توی حوض وسط حیاط. یکبار که از بازی توی کوچه خسته شده بود، با دوستهایش گوشه­ای کنار حیاط نشسته بودند و حرف می­زدند و می­خواستند ببینند کی می­تواند بیشتر از بقیه بپرد. هر سه بلند شدند و دور از چشمهای مادر و عمه رفتند پشت بام پسرها پایین را نگاه کردند، کوچه زیر پایشان بود. سر ظهر بود و کسی رد نمی­شد. سرشان گیج رفت، ترسیدند. نوبت روح الله که رسید، دور خیز کرد و پرید. دوستانش آمدند لب بام و پایین را نگاه کردند. روح الله روی زمین افتاده بود و تکان نمی­خورد. پلهها را دو تا یکی آمدند پایین. یکی­شان به دو فرار کرد، توی انباری­شان قایم شد تا گناه مردن روح الله را گردن او نیندازند. دیگری رفت بالای سرش و وقتی دید هنوز نفس می­کشد، با گریه و داد و فریاد دوید طرف خانه تا مادر روح الله را صدا کند. شبهای زمستان همه زیر کرسی جمع می­شدند و مادر برایشان قصه می­گفت؛ قصة حضرت موسی و ابراهیم یا قصة رستم و سهراب. کم کم وقتش می­شد که روح الله چیزهای تازه­تری یاد بگیرد، چیزهایی بیشتر از آنچه معلم سرخانه اش، میرزا محمود، به او یاد داده بود. فرستادنش مکتب پیش ملا ابوالقاسم. آن روزها رسم بود هر بچّه­ای که سی جزء قرآن را در مکتب یاد می­گرفت و بدون غلط می­خواند، به استاد و هم شاگردیهایش سور بدهد. هاجر و خواهر آقا هم این سور را برای روح الله گرفتند. در مکتب هر چه که می­نوشتند با قلم نی و مرکب بود و روح الله شیفتة خط و نوشتن با قلم. مرتضی، برادر بزرگش، یادش داد ه بود قلم را چه طور بتراشد و در دوات لیقه بیندازد. آنقدر خوب می­نوشت که خطش با سرمشق استاد فرقی نمی­کرد. بعدها گفت: «شما خیال می­کنید از خط خوب تعریف می­کنند؟ تعریف از خداست، از خط نیست.» نقاشیهایی هم که می­کرد با دوات بود. شش ساله بود که شنید لیاخوف روسی مجلس را به توپ بسته و نمایندهها کشته شدهاند. آن وقت، روی حساب چیزهایی که شنیده بود با دوات و دواگلی یک نقاشی کشید. روی بام مجلس چند دایره کشید که گفت توپ بودند و چند تا از این دایرهها از سقف مجلس روی سر نمایندهها افتاد بود و خونشان روی زمین ریخته بود. ادامه دارد....

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 174صفحه 13