- بر آدم پست فطرت لعنت، بریز!
او نوشابه را هم بر سر و روی دزدان پاشید. آنها گفتند: «چیزی نیست. قطرههای شبنم صبحگاهی است که به صورتمان مینشیند.» بالاخره کاترین فکر کرد: «شاید این لنگه دره که اینقدر سنگینه.» بعد گفت: «فرید، من
میخوام در رو بندازم.»
- نه کاترین جان، حالا وقتش نیست. ممکنه کارمونو خراب کنه.
- ای وای فرید، دیگه چارهای ندارم. خیلی اذیتم میکنه.
- نه کاترین جان محکم نگهش دار.
- دیگه نمیشه فرید، دارم اونو میندازم.
فرید با عصبانیت گفت: «آه، بر
شیطون لعنت، بنداز.»
او در را با شدت انداخت. دزدها ترسیدند و گفتند: «شیطون داره از
درخت پایین میاد.» فرار کردند و آن
چه داشتند زیر درخت جا گذاشتند.
آندو از درخت پایین آمدند، طلاهایشان را برداشتند و به طرف
خانه حرکت کردند. وقتی به
خانه رسیدند، فرید گفت:
«کاترین جان، تو هم باید
زرنگ باشی، تنبلی نکنی
و کار کنی.»
وقتی کاترین به
مزرعه رفت تا میوه
بچیند با خودش گفت: «اول چیزی بخورم، بعد میوه بچینم، یا این که
اول کمی بخوابم و بعد برم سر وقت میوهها؟ اول میخورم، بعد میرم.» او دلی از عزا درآورد. خوابش گرفت.
با خواب آلودگی شروع کرد به میوه چینی. آنقدر گیج بود که پیشبند، ژاکت و پیراهن خود را تکه تکه کرد. بعد از مدتی طولانی بیدار شد. به خود گفت: «این منم، یا من نیستم؟»
شب دوان دوان به طرف آبادی دوید، در خانۀشان را زد و گفت:
- کاترین اومده؟
- آره، اون باید خوابیده باشه.
-پس من خودم نیستم.
و از آنجا دور شد. افرادی را دید که میخواستند به دزدی بروند. جلو رفت و گفت: «من میتونم به شما کمک کنم؟» راهزنها خوشحال شدند چون فکر کردند او با محیط آشناست و میتواند به آنها کمک کند.
کاترین جلوی یک یک خانهها رفت و فریاد زد: «آهای، هر چه چیز به درد بخور دارید، دم دست
بذارید. ما میخوایم اونا
رو بدزدیم.» دزدها
خیال کردند با آمدن
او کارشان راحتتر
میشد ولی تصمیم
گرفتند به شکلی
شر او را از سر خود کم کنند. به او گفتند: «نرسیده به روستا، کشیش شلغم کاشته، برو برامون شلغم بکن.»
کاترین رفت و شروع کرد به شلغم کندن. زمین گل بود، در گل گیر کرد و نتوانست بیرون بیاید. مردی از آن جا میگذشت. پیش خودش گفت: «نکنه اون شیطونه.»
به طرف آبادی دوید. در خانۀ کشیش را زد و گفت: «جناب کشیش، شیطون
توی مزرعه شماست، داره شلغم میکنه.» کشیش گفت: «خدای بزرگ، من که پام درد میکنه، نمیتونم از خونه بیرون برم جلوشو بگیرم.» مرد گفت: «من شما رو میبرم.» او را کول کرد و
راه افتاد. وقتی به کشتزار رسیدند دیگر کاترین از گل بیرون آمده بود. کشیش او را با سر و وضع گلی دید و گفت: «وای، خودشه، شیطون.» و هر دو پا به فرار گذاشتند. کشیش که پایش درد میکرد، دو پا داشت، دو پا هم قرض کرد و همراه مرد سالم میدوید.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 187صفحه 15