متذکر میشوند و راه میافتیم طرف مسجد.
وقتی میرسیم مردم دارند
کفشهایشان را پایشان میکنند بروند
خانه و سحری بخورند و برای یک روز
پر فیض دیگر آماده شوند. ما هم دیگر کفشمان را در نمیآوریم و عازم خانه میشویم و همه خوشحالیم که شب
قدر دیگری را پشت سر گذاشتهایم
و فضیلتها بردهایم، هر چند موفق به
خواندن آن 100 رکعت نمازی که برنامهریزی کرده بودیم، نشدیم.
اما انگار احساس خلأ میکنیم. شب
قدر گذشت و ما دو کلمه حرف با خدا
در میان نگذاشتیم. از هم جدا میشویم
و هر کدام میرویم تا سر سفرۀ سحری بنشینیم و حسابی بخوریم و بعد از
سحری هم صاف برویم توی رختخواب
که خستهایم و احیای شب قدر حسابی
توانمان را بریده.
فردا صبح که برمیخیزیم هنوز ته
دلمان خالی است. کاری باید بکنیم.
کاری نه به سختی نماز خواندن، از آن سادهتر. باید دو سه خط با خدا حرف
بزنیم تا دلمان قرص شود.
حالت دعا میگیریم و به خودمان میگوییم: «من میتوانم.» پس بسمالله:
خدایا! به من توجه کن. نگاه کن!
من اینجا هستم؛ همین جا همین
گوشه. دلگیر و سرخورده از عالم
و آدم. سرخورده از همه چیز، بجز این
که تو با منی. خدایا تو مرا میبخشی، نمیبخشی؟
گناهانم را ندیده میگیری،
نمیگیری؟
به لحظه لحظۀ من رنگ شادی
میپاشی، نمیپاشی؟
نه، نه گمان نبخشیدن به تو ندارم.
خدایا! یک شب قدر دیگر رفت و باز هم من بینصیب ماندم. میدانم. خیلی آدم کمیام، اصلاً هیچم، پستم اما
شیعۀ علی هستم. کوچکم، کمم، بدم
اما عاشق محمد و آل محمدم.
گناهکارم اما محبت دوستان تو
را دارم. خدایا! مهربانا! با تو هستم. دلواپسم. نکند دستی شادیام را بچیند. نکند خبر بدی برسد. ناتوانم. چه آرزوهای پرپری که ندارم. چه حسرتها و افسوسها. چه خطاها. چه لغزیدنها!
چه رفتنها و نرسیدنها! کنکور، سربازی، شغل، ازدواج و چه امیدی دارم جز
این که تو مهربانی؟ نه! مهربانترینی!
و چه دستاویزی دارم جز دامان محمد و آل محمد؟ خدایا! خدایا! بینصیب نمانم از محبتشان. بینصیب نمانم از صحبتشان.
بینصیب نمانم از شفاعتشان.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 187صفحه 19