مجله نوجوان 201 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 201 صفحه 15

معلم نقاشی: آره داش! چی؟ روز اول مدرسه بود. مام چی؟ یه بچه جیقیل با یه من مف آویزون. تریپ مریپمون ولی از همون روز اوّل بیست بود جون داآش! بابامون چی؟ رفته بود به رحمت خدا. ولی سایۀ ننمون چی؟ هنو رو سرمون پهن بود. ننۀ چی؟ یه دست لباس گوشاد به تن گریه کن چی؟ به تنمون درز گرفته بود که پیش بچّه­ها چی؟ کم نیاریم داش! سرتو درد نیارم. دقیقۀ اوّل، هنو معلّم روانشناسی: صفه رو خوب نبسته بودیم که مملی هل داد و من با یه کف گرگی چی؟ رفتم رو صورتش. یه آقایی که قرار بود چی؟ موعلممون بشه گوش جفتمونو تابوند و از مدرسه انداخت بیرون. مام گفتیم چی؟ از یانگوم که کمتر نیستیم، ده دفه انداختنش از قصر بیرون دوباره چی؟ مثل گربه پرید تو. مام برگشتیم به مدرسه و قصد کردیم چی داداش؟ موعلّم بشیم تا هر کی رو کتک زدیم یه دست درد نکنه هم واسمون بذارن بالاش! روز اوّل مدرسه بود و من مثل همۀ کلاس اولیها با دلی آکنده از گل و بلبل و گهگاه وزغ و قورباغه اولین باری بود که مدرسه را می­دیدم. کلاس بندی شدیم و رفتیم سر کلاس. قلبم تاپ تاپ می­زد. بالاخره معلّم وارد شد و سلام کرد. بعد گفت: «دفترهایتان را در بیاورید و این چیزها را بنویسید.» ولی ما که نوشتن بلد نبودیم یعنی راستش را بخواهید فقط من نوشتن بلد نبودم، بقیّه تند و تند همۀ چیزها را می­نوشتند. باورتان نمی­شود. مثل یک کابوس بود. یک کابوس وحشتناک. اوّل خیال کردم دارم خواب می­بینم امّا بعد که احساس کردم که به دستشویی نیاز دارم، فهمیدم که اصلاً خواب نیستم. کاش این کابوس همینجا تمام می­شد ولی این فاجعه وقتی به اوج رسید که بچّه­ها یکی یکی درس را از روی کتاب می­خواندند و من حتّی یک کلمه هم نمی­توانستم بخوانم. داشت گریه­ام می­گرفت. فلسفۀ محیطی خودم را درک نمی­کردم و نمی­توانستم جهان فلسفی پیرامونم را تجزیه و تحلیل کنم. احساس می­کردم که دچار شوک هیستریک و توهّم فانتزی شده­ام. معلم مدرسه وقتی اشکهایم سرازیر شد با آن قیافۀ تمساحش فکش را جلوی صورتم باز کرد و هرچه توهین بلد بود به من کرد. بعد مامانم را صدا زد و گفت دخترت خیلی خنگ است. من از همان موقع دچار مشکلات روحی و روانی شدم و آنقدر به روانپزشک مراجعه کردم که خودم یک روانشناس شدم. البته بعدها فهمیدم که یک اشتباه کوچک مسیر زندگی مرا تغییر داده است. من آن روز اشتباهی موقع کلاس بندی سرِ صف کلاس سومی­ها ایستاده بودم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 201صفحه 15