از افسانههای کشور اندونزی
ترجمۀ دلارام کارخیران
تصویرسازی مجید صالحی
ملکۀ دریاها
یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری،
پیرمرد و پیرزنی با هم زندگی
میکردند. آنها کلبۀ فقیرانۀ ساحلیای
در اختیار داشتند که به دریا نزدیک
بود. هر روز پیرمرد تور ماهیگیری را
برمیداشت و به دریا میرفت. یکی
از آن روزها، طبق معمول، پیرمرد تور
را به دریا انداخت و منتظر شد، بعد
از مدتی احساس کرد وقت بیرون
کشیدن تور از آب فرا رسیده و تور را
بیرون کشید. پیرمرد داشت از تعجب
شاخ در میآورد. چون در تور او فقط
و فقط یک ماهی گیر افتاده بود. این
ماهی اصلاً شبیه ماهیهای معمولی نبود
بلکه یک ماهی طلایی و بسیار زیبا بود.
ماهی شروع به حرف زدن با پیرمرد
کرد. او گفت: ای مرد پیر، بگذار من
بروم، در عوض، من آرزوهای تو را
برآورده میکنم.
مرد پیر ماهی طلایی را به دریا
انداخت اما در عوض هیچ چیزی از
او درخواست نکرد. بعد از آن به خانه
بازگشت و ماجرای ماهی جادویی را
برای زنش تعریف کرد.
از چشمهای پیرزن از فرط عصبانیت
آتش میبارید. او فریاد میزد: تو
موجود بیارزش، پیر و خرفتی هستی،
حداقل میتوانستی یک کلبۀ نو از او
درخواست کنی تا قبل از اینکه سقف
این خرابه روی سرمان خراب شود، از
اینجا برویم. زود برگرد و ماهی را پیدا
کن.
مرد پیر فوراً اطاعت کرد و به دریا
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 201صفحه 28