مجله نوجوان 213 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 213 صفحه 27

صدا گفت : « تو خواهی ترسید. » یولیا صادقانه جواب داد: « حالا دیگر از چیزی نمی ترسم. من فقط از آن هایی که قرار بود مرا اخراج کنند، می ترسیدم » صدا جواب داد « خیلی خوب، حالا تنها کاری که باید بکنم ، این است که خود را آشکار کنم . سعی کن غَش نکنی! » یولیا هرگز غَش نکرده بود؛ ولی این اخطار هرکسی را می ترساند. یولیا مطمئن بود که این فقط انتقام جویی سمیونیف پست فطرت است؛ بنابرانی وقتی بوته تکان خورد و از آن یک لوله ی خرطومی ضخیم روی جاده کشیده شد و از حالت فنری باز شد ، نفس راحتی کشید. حداقل سمیونف نبود . روی جاده اژدَرماری پنج متری به ضخامت پای یولیا خوابیده بود . گردنش به سمت یه سر پهن و مسطح ، باریک می شد و زبان دراز و دو شاخه اش عقب و جلو می رفت. چشمانِ بی حرکتش مستقیم به یولیا خیره شد. گویی می خواست او را هیپنوتیزم کند. مار، چند متری روی جاده خزید و سریع خودش را زیر پنجره حلقه کرد یولیا نفسی بیرون دارد: « خدایا شکرت ! » او از جانورشناسی چیزهایی می دانست. بنابراین فوری، مار مُشَبَک را زیر مهتاب شناخت. می دانست که مار های مشبک در مناطق گرمسیر زندگی می کنند. جالب این که حرف زدن مار آن قدر باعث تعجب او نشد که دیدنش در این کشور. - بله . می دانم . این کاملاً غیرممکن است ما در این جا پیدایمان شود. دهان مار با این کلمات باز می شد؛ ولی به نظر می رسید ماشینی از درون مار حرف می زند. صدای خواب آلودی از پشت سر یولیا گفت : « تاکی می خواهی ادامه بدهی؟ » یولیا دل به دریا زد و از لبه ی پنجره به سمت دیگر چمید و آهسته گفت : « کجا می رویم؟ » - پشت آشپزخانه . درون بوته ها ! - پس عجله کن. هر لحظه ممکن است یک نگهبان یا یک سگ سر برسد. یولیا روی پنجه ی پاهایش در جاده دوید و مار به دنبالش سُر خورد. آهسته گفت : « تو اصلاً نمی ترسی؟ » یولیا تا زمین خالی دوید و عجیب این که اصلاً نمی ترسید. مار سخنگو به مراتب بهتر از سمیونیف کینه جو بود. در فاصله ای نه چندان دو ، سگی پارس کرد. مار سرعت گرفت و لای بوته ها خزید و ناپدید شد. گفت: از این طرف. دنبالم بیا؛ آ های موجود شجاع . » موجود شجاع بوته ها را کنار زد. پیش رویش حفره ای در پرچین دید و جنگلی در آن سویش، جنگل، تاریک و مرطوب بود و یولیا از این که لباس گرم تری نپوشیده بود، افسوس خورد. اثری از مار نبود. یولیا پرسید : « کجا رفتی؟ » - تو از من خواستی که بیام! و آرام آرام ترس او را فراگرفت. ناگهان در سکوتِ جنگل، از بالای سرش صدای پچ پچ و گلوپ گلوپ شبیه صدای تاخت اسب به گوش آمد. بعد صدای آشنای مار گفت: « مطمئنی که تنهاست؟ تله نباشد؟ » مار مسخره کنان گفت: « چه مزخرف! ما به شکلی باورنکردنی خوش شانسیم. » صدای دوم جواب داد : « من چندان مطمئن نیستم. دیگر نه به شانس اعتقادی دارم و نه به آدم ها. » یولیا پرسید : « کجایید؟ برای رضای خدا کسی جواب بدهد من در حال یخ زدن هستم و شما بحث می کنید؟ » صدای مار آمد : « یک قدم به راست بگذار . می خواهم تو را به دوستم معرفی کنم. » یولیا مطیعانه قدمی به راست برداشت و خودش را در چمنزاری کوچک یافت. در وسط چمن، ببر بسیار بزرگی خوابیده بود. سر ببر به طرز نامرتّبی با باند بسته شده بود دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 1 پیاپی 213 / 29 فروردین 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 213صفحه 27