مجله نوجوان 226 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 226 صفحه 7

خانم بزرگ آهی کشید و گفت : « پدرش تازه » از دنیا رفته است . صورت آقا پر از غصه شد . دستی به سر زهره کشید و گفت : « دختر خانم ! ناراحت نباش . بچه های من هم به همین زودی یتیم خواهند شد . » زهره دلش نمی خواست هیچ کس مثل او باشد . نمی خواست بچه های دیگر مثل او غصه بخورند . آهسته گفت : « آقا ! خدا نکند ! » یک ساعت بعد وقتی حاج آقا مصطفی و دوستانش به سمت اراک می تاختند ، زهره توی دلش برای آن ها دعا می کرد . دم دم های غروب ، زهره لب جوی نشسته بود و با یک تکه چوب بلند روی آب خط می کشید که یکی از سوارهای حاج آقا مصطفی برگشت . تند می آمد؛ مثل باد . زهره ترسید . دوید توی خانه و خانم بزرگ را خبر کرد . سوار ، اسبش را جلو در گذاشت . خاک کوچه را بر سرش پاشید و فریاد زد : « آقا را کشتند . » دل زهره می خواست از غصه بترکد . دانه های اشک ، مثل مروارید ، ریخت توی صورتش . مرد گفت : « نزدیکی های اراک رسیده بودیم که دو تا از خدمت کارهای خانة آقا خودشان را به ما رساندند . آقا فرمود قرار بود شما نیایید . گفتند دلمان برای شما تنگ شده بود و طاقت دوری نداشتیم . بعد هم با ما حرکت کردند . راه زیادی نرفته بودیم که یک از آن دو نفر ، تفنگ آقا را به زور گرفت و به آقا حمله کرد . وقتی چند تا تیر شلیک شد ، اسب رَم کرد و آقا به زمین افتاد . آن ها که عقب تر بودند ، خودشان را رساندند و ایشان را به اراک بردند . اما دیگر خیلی دیر شده بود . آن ظالم ها حاج آقا مصطفی را کشتند . » خانم بزرگ آن قدر گریه کرد که از حال رفت . مردم خمین همه سیاه پوشیدند . بازار تعطیل شد . همه جا صدای قرآن ، نوحه و عزاداری می آمد . می گفتند قاتل های آقا به روستای چاپلق فرار کرده اند . می گفتند آن دو نفر از طرف همان ظالم ها مأمور شده بودند که آقا را شهید کنند . چند ماه بعد برای خانم بزرگ خبر آوردند که بچه های حاج آقا مصطفی به تهران رفته اند . روح الله را ، چون کوچک بود ، با خود نبردند . پسرِ بزرگ و برادر آقا آن قدر در تهران ماندند تا مأمورهای آن دو قاتل را پیدا کردند . وقتی هر دو را مجازات کردند ، بچه های حاج آقا مصطفی به خمین برگشتند . زهره دلش برای آن ها می سوخت ، به خصوص برای روح الله که کوچک بود و مثل او یتیم شده بود . دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 14 پیاپی 226 / 27 تیر 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 226صفحه 7