مجله نوجوان 226 صفحه 32
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 226 صفحه 32

جلیل خنده ای کرد و گفت : « آه ! آه ! » مجروحان اصرار کردند : « آقا جلیل ، تعریف کن ! » جلیل سری تکان داد و بعد گویی برای بچه های کم سن و سال دارد قصه تعریف می کند ، با آب و تاب گفت : « مدتی قبل چشم هایم مجروح شده بود . توی بیمارستان بستری بودم . هر دو تا چشمم را بسته بودند تا نور نبیند .یک روز همان جور با چشم های بسته روی تخت دراز کشیده بودم ، ملحفه را هم روی صورتم کشیده بودم تا نور اصلاً به چشمم نرسد . یک دفعه حس کردم که چند نفر دارند به تختم نزدیک می شوند و آرام حرف می زنند . بدون اینکه تکان بخورم ، گوش هایم را تیز کردم . یکی از آن ها ، که پیرزنی بود ، با صدای سوزناکی گفت: "آخیش ! این مرده است طفلکی هیچ کس هم نیست که بیاید و این را از اینجا ببرد !" یکی دیگر گفت : " حالا بد نیست که ما برایش فاتحه ای بخوانیم . ثواب دارد !" و بعد ، چند نفر حلقه زدند و شروع کردند به فاتحه خواندن ، من هم زیر ملحفه داشتم از خنده روده بر می شدم و وسوسه شده بودم که یک دفعه با ملحه از جا بلند شوم و حسابی آن ها را بترسانم . » مجروحان شروع کردند به خندیدن . مریم احساس کرد که تا به حال هیچ وقت محیطی به آن شادی ندیده است . جلیل به سر و صورت مجروحان دست کشید و آن ها را نوازش می داد و می بوسید . مریم دستش را به دیوار تکیه داد و سرش را به طرف سقف بلند کرد و لحظاتی چند به سقف خیره ماند . بعد ، دستی به چشمانش کشید و لبش را گزید . دقایقی بعد ، جلیل همراه چند نفر از مجروحان خنده کنان از ندامتگاه بیرون رفت . مجروحان نوجوان بودند و بعضی از آن ها کیسه های اداری را که به شکمشان وصل بود همراه داشتند . مریم ایستاده بود و به رفتن آن ها می نگریست . . . . مهین ، به عنوان آخرین نفر ، در حالی که چادرش را روی سرش مرتب می کرد ، در راهرو می دوید تا از دیگران عقب نماند . وقتی از کنار مریم می گذشت ، با لبخندی مهربان او را نگریست . مریم بی اختیار پرسید : « شما هم با آن ها می روید ؟ » مهین همان طور که می دوید با خوشحالی گفت : « البته عزیزم ! می رویم گردش و بعد در کنار هم شام می خوریم ، خیلی لذت دارد ! » و بعد ، دوان دوان از در خارج شد . مریم با حالت غریب بر جای مانده بود که ناگهان فشار دستی را روی شانه اش احساس کرد . پرستار محمدی بود . با لبخند گفت :« تعجب نکن ! آقا جلیل برادر مهین خانم است . اصلاً مهین خانم به خاطر برادرش به هلال احمر آمده . » پرستار محمدی این را گفت و سپس به طرف یکی از اتاق ها رفت . مریم متحیر و گیج ایستاده بود و نمی دانست چه باید بکند . صدای یکی از مجروحان ، که جوانک کم سن و سالی بود ، او را به خود آورد : « خواهر ، هم اتاقی ام حالش به هم خورده است . می توانید کمک کنید و ملحفه اش را عوض کنید ؟ » مریم لحظه ای برجا ماند و بعد محکم گفت : « البته ! » و دوباره تکرار کرد « البته ! » و بعد با قدم هایی استوار پُر قدرت به سمت اتاق مجروح به راه افتاد . دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 14 پیاپی 226 / 27 تیر 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 226صفحه 32