مجله نوجوان 226 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 226 صفحه 12

داستان دوست آخرین سفر یاسمن قاضی تصویرگر : طاهر شعبانی جبار ، در حالی که گالن های خالی را کنار جاده مرتب می کرد ، با لهجه غلیظی گفت : « این دفعه ، دیگر آخرین دفعه ام است ! » گل نساء : که کودک خردسالش را زیر چادر چیت گل دارش در بغل گرفته بود ، گفت : « آن دفعه هم همین را گفتی . اما وقتی پایت می رسد آن طرف مرز و پولِ زیر دندانت مزه می دهد ، همه چیز را فراموش می کنی . » جبار ، کمر راست کرد و در حالی که با گوشه دستار سفیدش عرق پیشانی اش را پاک می کرد ، با کمی خشم گفت : « ها ! می گویی چه بکنم ؟ دست روی دست بگذارم تا همه مان از گرسنگی تلف شویم ؟ مگر در روستا کاری مانده که بتوانم انجام بدهم . نمی بینی خشکسالی بیداد می کند ؟ » گل نسا با اشتیاق گفت : « چرا نمی رویم زاهدان پیش بردارم ؟ آنجا حتماً می تواند در کارخانه کاری برایت دست و پا کند . » جبار چهره آفتاب سوخته اش را در هم کشید و گفت : « تو هم که همه اش همین را می گویی . خوب بالاخره رفتن و ماندن در زاهدان پول می خواهد یا نه ؟ بالاخره باید یک پولی پس انداز داشته باشیم یانه ؟ » گل نسا زیر آفتاب داغ ، کنار جاده نشست و با افسوس گفت : « آخر پس کی این پول جور می شود ؟ به خدا هر دفعه که بنزین و گازوئیل می بری آن طرف مرز بفروشی ، تا بروی و برگردی ، من جان به لب می شوم . » صورت آفتاب سوخته اش در هاله ای از اندوه فرو رفته بود . جبار گفت : « مگر چاره ای غیر از این هست ؟ بیشتر مردم دارند همین کار را می کنند . یک گالن 20 لیتری بنزین را آن طرف مرز می توانیم 10 هزار تومان بفروشیم . کدام شغل دیگری هست که این قدر سود داشته باشد ؟ » گل نسا پوزخندی زد و در حالی که مگسی را از روی صورت کودکش دور می کرد ، با تمسخر گفت : « شغل ؟ ! این هم شد شغل ؟ به این کار می گویند قاچاق . دزدکی بنزین و گازوئیل را می بری آن طرف می فروشی . خودت هم می دانی که اگر گیر بیفتی ، دیگر خلاصی نداری . ترس و لرزش هم که آدم را می کشد و زنده می کند . ترسش حتی از درد مردن آن یکی بچه مان هم تلخ تر است . » جبار ، تف غلیظی روی زمین سنگلاخ انداخت و گفت : « همین است که هست . خودم هم خسته شده ام . ولی کو چاره ؟ » و کنار گالن ها نشست و دستانش را دور زانوهایش انداخت و متفکرانه به دور دست خیره ماند . پسری که درون وانت باری ، که نزدیک آن ها کنار جاده پارک شده بود ، نشسته بود ، سرش را از ماشین بیرون آورد و با صدای بلند گفت : « پس چرا امروز هیچ ماشینی این طرف ها پیدایش نیست . » موهایش را از ته تراشیده بودند . صورت گرد و تیره ای داشت و چشمان درشت و سیاهش ، زیر برف آفتاب می درخشید . جبار با گوشه دستار ، عرق پشت گوشه گردنش را خشک کرد و گفت : « پیدایشان می شود ! صبر داشته باش . » گل نسا با حسرت ، نگاهی به پسرش انداخت و حسرت زده زیر لب گفت : این بچه آینده می خواهد . هنوز نُه سالش تمام نشده . اما از همین حالا افتاده توی این کار، یعنی تو فکر می کنی وقتی خداداد هم بزرگ شد مثل تو می شود » جبار با لحنی قاطع گفت : « نه ! امکان ندارد ! می گذارم درس بخواند ، برای خودش در این مملکت کسی بشود . خیلی آرزوها برایش دارم . نمی گذارم مثل من یک آدم ناحسابی بشود . » گل نسا با ترحم به چهره تکیده و آفتاب سوخته شوهرش نگاه کرد و گفت : من این دفعه خیلی دلم شور می زند ! تو هم شنیده ای که بگیر و ببند زیاد شده ، می گویند سر مرزها حسابی مأمور گذاشته اند . بدجوری دارند جلوی قاچاق بنزین را می گیرند . » جبار لبخند تلخی زد و گفت :« هر روز حدود پنج میلیون لیتر سوخت از این کشور به کشورهای همسایه قاچاق می شود . می دانی یعنی چقدر ؟ فکر می کندی بتوانند جلو این کار را بگیرند ؟ ! » دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 14 پیاپی 226 / 27 تیر 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 226صفحه 12