مجله نوجوان 230 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 230 صفحه 7

بود که با هم دوست بودیم و من نمی توانستم به او خیانت کنم . انشای کریمی که تمام شد ، آقای نصرتی گفت : ((خیلی خوب بود . بفرما بنشین .)) از این حرف معلم ناراحت شدم و توی دلم گفتم : ((معلومه دیگه ، کسی که جاسوسی می کنه باید تعریفش هم بکنی .)) وقتی کریمی سر جایش نشست سکوت سنگینی توی کلاس افتاد . برای چند لحظه همه منتظر بودند تا آقای نصرتی نفر بعد را صدا بزند . با اینکه همیشه زنگ انشا دلهره داشتم ، آن روز دلم می خواست معلم مرا صدا بزند تا انشا بخوانم شاید موضوع را فراموش می کرد یا دلش برایم می سوخت . صدای آقای نصرتی سکوت را شکست . بعد از آن صدای خش خش ورق خوردن دفتر یکی از بچه ها بلند شد . آقای نصرنی از او خواسته بود انشا بخواند . از پنجره کلاس به بیرون نگاه کردم . حیاط مدرسه خلوت بود . باد کاغذ های مچاله شده را توی حیاط پخش می کرد . چشمم به آسمان افتاد . از دیدن ابرها دلم گرفت . هم کلاسی من داشت انشا می خواند اما نمی توانستم بفهمم چه می گوید . فقط جمله ((همکاری خوب است)) را شنیدم . دوباره به فکر رفتم تا جایی برای مخفی کردن عکس پیدا کنم . لحظه ها به سرعت می گذشت . نمی دانم چطور شد که یکدفعه چشمم خورد به بالای تابلو؛ همان جایی که عکس شاه به دیوار بود . احساس کردم خیلی به پدر کریمی شباهت دارد و مخصوصا با آن لباس نظامی که تنش بود . همان طور که به عکس نگاه می کردم فکرم ازکلاس بیرون رفت . احساس کردم آقای نصرتی و کریمی دستم را گرفته اند و به طرف در مدرسه می کشند . پدر کریمی با همان لباس نظامی جلوی در مدرسه ایستاده بود . توی دستش ((باتومی)) بود که آن را مرتب تکان می داد . چهره اش از خشم سرخ شده بود . وقتی جلوی در مدرسه رسیدم آقای نصرتی مرا به او تحویل داد . کریمی جلو دوید و در ماشین پدرش را باز کرد . پدر کریمی با یک لگد محکم مرا به داخل ماشین پرتاب کرد . کریمی هم بغل دستم نشست . ماشین با سرعت حرکت کرد . آقای نصرتی از دور برای پدر کریمی دست تکان داد . با صدای یکی از بچه ها که با معلم صحبت می کرد ، به خودم آمدم . رسولی بود . همیشه بهانه ای برای درس نخواندن داشت . حالا هم داشت می گفت : ((آقا به خدا دفعه دیگه انشا می نویسیم .)) معلم در جواب گفت : ((تو اصلا به فکر آینده ات نیستی ، پارسال رفوزه شدی . امسال هم توی کلاس پنجم می مانی .)) آقای نصرتی ، تنها معلمی بود که بچه ها را کتک نمی زد ، اما جریمه می کرد . با خودم فکر کردم اگر برای عکس مرا جریمه کند ، اشکالی ندارد؛ اما نمی توانستم باور کنم که سزای این کارم جریمه باشد . تا حالا کسی جرئت نکرده بود عکس آقا را توی مدرسه بیاورد . یکی دیگر از بچه ها برای خواندن انشا رفت . دوباره به حیاط مدرسه نگاه کردم بابای مدرسه داشت کاغذ پاره ها را جمع می کرد . یک دفعه فکری به خاطرم رسید عکس را از کیفم در آوردم و توی دوست نوجوانان سال پنجم/ شماره 18 پیاپی 230 / 24 مرداد 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 230صفحه 7