عمه کاترین همیشه دوست داشت که از خاطرات زندگی اش در آلفا صحبت کند با این حال ، نگاهی به من کرد و گفت : خوب ، درست یادم نمی آید .
از یادش نرفته بود که هنگام ملاقات با ما در زمین آن قدر از آلفا برایمان گفته بود که من خودم متخصص آلفا در مدرسه شده بودم . می دانستم که از قرن ها پیش معادن را از دل زمین کهنه و فرسوده ما به سیاره های دیگر دنیا منتقل کرده بودند و ((آلفا 1(( نیز یکی از همان سیارات بود ، ولی در سی سال اخیر مردم به ((آلفا 1(( مهاجرت می کردند و البته این ارتباطی به وجود معادن نداشت . عمه کاترین و شوهرش ((اردولف دوونتر)) حالا از ثروتمندترین سکنه این سیاره بودند . عمه کاترین همیشه می گفت شوهرش برای پیدا کردن معادن جدید شامه تیزی دارد و همین طور شامه ای تیزتر برای پیدا کردن افرادی که به خوبی آن ها را اداره کنند .
عمه کاترین سفینه خورشیدی را پایین آورد ، طوری که ما رو به روی یک تابلوی خیلی بزرگ قرار گرفتیم . روی تابلو نوشته شده بود : ((شرکت خصوصی معادن دوونتر(با مسؤلیت محدود))) پرسیدم : این مال ماست ؟ عمه کاترین حرفم را تصحیح کرد : این مال من است!
حرفش مرا به خنده انداخت به راستی رک بود ، او هم خندید .
- جک ، تو باید این عمه پیرت را ببخشی . چند شب است که درست حسابی نخوابیده ام! ولی این دست فرمان مسلط و سریع برای کسی که چند شب درست نخوابیده معرکه بود! من دلم می خواست آهسته تر میراند تا چیزهایی را که آن پایین قرار داشت بهتر می دیدم .زیر سفینه و همین طور پیش رویمان تا جایی که چشم کار می کرد طاق های پلاستیکی معادن همه جا را پر کرده بود .
معادن بدون آلودگی! عمه کاترین شما صاحب همه این معادن هستید ؟ همه این ها و خیلی بیشتر پسرم .
چشم هایش می درخشید . فکر نکنم اگر کسی به اندازه کافی طمّاع نباشد بتواند به چنین ثروتی برسد . و اگر او به این اندازه طماع بود برای چه داشت همه چیز را می فروخت و به زمین بر می گشت ؟! صفحه کلید سفینه صدا کرد : ((فرود)) .
در پایین توانستم مزرعه اش را ببینم و ساختمان سفید و دراز با گیرنده های خورشید بر سقف هایش که خانه اش بود . درختان دور تا دور خانه را محاصره کرده بودند ، در مرکز زمینش استخر شنای بزرگی به چشم می خورد .
پدر می گفت که عمه ، عاشق شنا کردن است . نزدیک استخر سکوی پروازی بود به همراه منطقه فرود دایره ای شکل و پلکانی داشت که هنگام فرود با سفینه قفل می شد . دو نفر آن پایین بودند که به ما نگاه می کردند . این ها آربس وفادارم هستند! آربس چیه ؟
خندید : آربس اهالی آلفا هستند که سال هاست برای ما کار می کنند . این مردمان خوب پس از مرگ رادلف عزیزم خیلی مرا دلداری دادند . نمی دانم بدون آن ها چه کار می کردم . با آن ها چه کار می کنید عمه کاترین ؟
این قدر تازه کار نباش مرد جوان! ((فرانک آربو)) معادنم را اداره می کند و ((روت آربو)) خانه را می گرداند . آن دو نفر زوجی کامل اند و در همه این سال ها من به آن ها چیزی نپرداخته ام! حالا می خواهم همه چیز را جبران کنم و قصد دارم همه معادن را به آن ها واگذار کنم!
آه! بله . من برای خوشبخت زندگی کردن بر زمین به اندازه کافی پول دارم و این معادن حق آن دو است!
سفینه مان که بر سکوی فرود نشست ، روت و فرانک را از نزدیک دیدم . ایستاده بودند و دستانشان را بالا نگه داشته بودند و به ما لبخند می زدند . انگار قرار بود از آلمان به دامن هاشان پول ببارد . که گمانم همین طور هم می شد .
پایه های سفینه که بیرون آمدند ، عمه کاترین اضافه کرد : در واقع جک! اولین کاری که می توانی برایم بکنی این است که شاهد انتقال معادن به فرانک و روت باشی عزیزم! من ؟ بله عزیزم تو!
سفینه را خاموش کرد و دکمه پلکان متحرک را فشار داد . فوری پلکان به سمت سفینه حرکت کرد .
طبق قوانین آلفا ، همه فروش ها و انتقال های املاک و دارایی ها باید با شهادت عضوی از خانواده انجام گیرد و تو نماینده خانواده ام هستی!
مسئله این بود که من جوان ترین عضو خانواده بودم و کمی عجیب به نظر می رسید . در زمین کسی به من درباره شهادت دادن به هنگام انتقال اسناد قانونی چیزی نگفته بود . احتمالا آن ها هم چیزی نمی دانستند . وقت نداشتم درباره آن بیشتر فکر کنم . پلکان به سفینه قفل شد . در باز شد و آن دو آدم عجیب در آستانه در نمایان شدند .
ادامه دارد . . .
دوست نوجوانان
سال پنجم/ شماره 18 پیاپی 230 / 24 مرداد 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 230صفحه 15