مجله نوجوان 101 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 101 صفحه 4

داستان حامد قاموس مقدم آن شب که برف آمد مادر با سینی وارد شد . نیما هنوز پشت پنجره بود . کتاب و دفتر و کلیه محتویات کیفش وسط اتاق پهن بود . مادر با دیدن این صحنه مکثی کرد و سری به افسوس تکان داد : بلند شو بچه ! کی گفته باید برف بیاد ؟ نیما بی توجه به مادر گفت : ساکو گفته! مادر با پا جایی برای گذاشتن سینی در کف اتاق باز کرد و گفت : مگه ساکو اداره ی هوا شناسیه! مادر بعد از اینکه موفق شد سینی پر از بشقاب و غذا و لیوان را روی زمین مستقر کند لحن صحبت کردنش را کمی خشن کرد و گفت : بچه جون بیا این آشغالا رو جمع کن می خوام سفره بندازم . نیما در حالی که انگار داشت از جلوی صفحه ی تلویزیون بلند می شد با عجله وسایلش را جمع کرد و چون همه ی آنها یکجا در کیفش جا نمی شد همه را چپاند زیر میز تلویزیون و دوباره رفت و پرید روی تاقچه ی پنجره و همانجا نشست . مادر که تمام مدت همه ی این کارهای نیما را زیر نظر گرفته بود هیچ حرفی برای گفتن نداشت . به همین خاطر از جمله ی کلیشه ای «بذار بابات بیاد ! میگم . . .» استفاده کرد ولی حرفش به خاطر صدای زنگ در ، ناتمام ماند . نیما از تاقچه ی پنجره که در آن نشسته بود پایین پرید و به سمت حیاط دوید . در راهرو را که باز کرد سوز سرما روی صورتش را خراشید . از چوب لباسی کلاهش را برداشت و به سر کشید . در را باز کرد . همکلاسش مسعود بود . نیما از دیدن او خیلی تعجب کرد ولی از دلیل آمدنش بیشتر تعجب کرد . مسعود انتظار داشت که نیما به همراه او سراغ محمود برود تا بتوانند با کمک هم کار خاصی را انجام دهند . انجام کار خاص در آن وقت شب یک طرف و رفتن سراغ محمود یک طرف چون ظهر همان روز بود که نیما و محمود جلوی در مدرسه قرار دوئل گذاشته بودند و تا توانسته بودند از خجالت هم در آمدند . اگر حضور ناگهانی آقای مدیر در جلوی مدرسه نبود حتماً چند تا چشم و گوش تلفات می دادند . البته محمود و نیما چون هر کدام کاپیتان تیم یا به قول قدیمی ترها سر دسته بودند ، هیچوقت آسیبی نمی دیدند و همیشه یاران آنها بودند که وظیفه زخمی شدن را به عهده داشتند . به هر حال دیدار و گفتگوی دو رئیس قبیله به لحاظ سیاسی می توانست تبعاتی داشته باشد ولی حالا وقت این حرفها نبود . نیما بی درنگ به داخل دوید و با اجازه ی نیمه کاره ای که از مادرش گرفت لباس پوشید و به همراه مسعود به سمت خانه ی محمود به راه افتاد . البته این به راه افتادن در حد طی کردن طول یک کوچه بود چون آنها با هم همسایه بودند و در یک کوچه زندگی می کردند . محمود در را باز کرد . نگاهش افتاد در چشم نیما و هر دو بی اختیار سلام کردند و بعد دستشان را با اکراه دراز کردند و با هم دست دادند . مسعود به نیما اشاره کرد و که سر حرف را باز کند ولی وقتی دید نیما اهمیتی نمی دهد خودش با دستپاچگی گفت : محمود! نیما می خواست یه چیزی بگه . محمود با طعنه گفت : نه ! اشکالی نداره! به هر حال پیش میاد دیگه ! بخشش از بزرگترهاست . ما هم . . . نیما نگذاشت حرف محمود تمام شود . پرید و یقه ی محمود را چسبید ودر حالی که زورش را به رخ او می کشاند گفت : ببین جوجه ! اگر به خاطر ساکو نبود هیچوقت پام رو اینجا نمی ذاشتم . حالت محمود عوض شد و از گاردی که گرفته بود خارج شد . با تعجب پرسید : ساکو! مگه چی شده ؟ بعد یاد چیزی افتاد و ادامه داد : مادرش ؟ نیما یقه ی محمود را ول کرد و از او فاصله گرفت و پشتش را به محمود کرد . مسعود که دید نیما چیزی نمی گوید گفت : حالش به هم خورده یکی از بچه ها دیده که ماشین گرفته و رفته . انگار می خواست بره بیمارستان . محمود که ربط این قضایا را با حضور نیما نمی فهمید در حالی که می دید حواس نیما نیست به مسعود اشاره کرد که یعنی نیما برای چه چیزی آمده در خانه ی آنها ؟ مسعود نگاهی به نیما کرد و گفت من فکر کردم که اگر هر کدوم از شما تیمتون رو جمع کنید می تونید هم ساکو رو پیدا کنیم و هم کمکش کنیم . بعد در حالی که کمی مِنّ و مِن می کرد ادامه داد : البته باید برای مدت کوتاهی اختلاف رو کنار بذاریم و . . . نیما همانطور که پشتش به محمود بود دستش را دراز کرد و محمود هم به عمل نیما پاسخ مثبت داد . نیما گفت : پس من برم به خونه اطلاع بدم و بیام . پدر مشغول خوردن شام بود . نیما با سلام وارد شد و پدر نگاهی شماتت بار به نیما کرد . شست نیما خبردار شد که قضیه از مادر آب می خورد . مادر که نمی خواست موقع تنبیه شدن نیما در اتاق باشد به بهانه ی آوردن نمک و فلفل از اتاق خارج شد . نیما پیش پدر نشست و آرام آرام چیزهایی در گوش پدر گفت : پدر که همچنان در حال خوردن شام بود ، به حرفهای نیما گوش می داد . مادر خیلی دلش می خواست بداند چه چیزی بین آنها می گذرد و چرا نیما در حال خوردن یک فصل کتک مفصل نیست . او با کمال تعجب دید که نیما ، گونه ی پدر را بوسید و با لبخند از اتاق خارج شد . مادر که از کنجکاوی داشت می ترکید وارد اتاق شد و منتظر توضیح پدر ایستاد . پدر سری تکان داد و گفت : ماشاء الله پسرمون مرد شده ! اونهم یه مرد مهربون ! مادر که خیلی عصبانی بود سکوت کرده بود . پدر با خونسردی نگاهی به مادر کرد و گفت : چرا نمی شینی ؟! از دهن افتاد! نیما ابتدا سراغ احمد رفت و بعد به صورت هرمی از طریق احمد ، مرتضی و بابک و شهرام و جواد و غلامرضا و سایر اعضای گروه هم با خبر شدند . و طبق قرار قبلی همگی سر خیابان ، زیر چراغ

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 101صفحه 4