مجله نوجوان 101 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 101 صفحه 30

داستان نویسنده : JAKE ALLSOP مترجم : دلارام کارخیران طلسم خوشبختی در مورد کسی که عادت دارد ساعتهای متمادی را روی صندلی بنشیند ، حرف زیادی برای گفتن وجود ندارد و اما اگر آن صندلی چرخدار باشد چطور ؟ بارسلونا یکی از زیباترین شهرهای روی کره ی زمین نیست ، بلکه شهری شلوغ ، پر سر و . صدا و پر از راه های مختلف برای پول در آوردن است . با این حال در صبحهای گرم بهاری ، جاهای خوبی برای استراحت و تمدد اعصاب وجود دارد خیابان عریض رمبل درست به اندازه ی بلوارهای پاریس زیباست . سمفونی رنگی از گلها ، نور خورشید و مردم . آندرو ویل برای شرکت در یک کنفرانس بین المللی در بارسلونا به این شهر دعوت شده بود . اولین باری بود که آندرو این شهر را می دید . مثل اغلب مردم او هم چیزهای زیادی درباره ی خیابان رمبل شنیده بود و متشاق دیدن آن بود . او برنامه های کنفرانس را به دقت بررسی کرده بود و می دانست که هیچ علاقه ای به شنیدن سخنرانی پروفسور تیمبل پیر که در صبح روز بعد برگزار می شد ندارد . او بخاطر داشت که در دوران نوجوانی اش خبر مقاله ی تیمبل در مورد ارتباط زبان باسک و هندیهای سرخ پوست! را در روزنامه ی محلی خوانده بود و تیمبل هنوز می خواست راجع به همان موضوع حرف بزند . تنها مشکل آندرو ، صندلی چرخدارش بود . مشکلی که بعد از یک حادثه در زمان مدرسه ی او و در زمین راگبی ، همیشه همراهش بود . آنچه که او بدان نیاز داشت ، کسی بود که او را تا رمبل همراهی کند . عصر همان روز ، موقع صرف عصرانه ، او کنار تونی ویلنگام نشست . مردی که قبلاً یک یا دو بار او را دیده بود ، به نظر می رسید که تونی به خوبی بارسلونا را بشناسد و حرفهای زیادی درباره ی خیابان رمبل و میدان زیبای آن که با معماری سبک گوتیک ساخته شده بود ، برای گفتن داشت . آندرو تصمیم گرفت شانسش را امتحان کند . او بحث را به پروفسور تمبیل و تئوریش کشاند . تونی گفت : خب من قبول دارم که تمبیل تلاش زیادی درباره ی باسک کرده است من تلاش او را تحسین می کنم ولی راستش را بخواهی ، اصلاً حوصله شنیدن حرفهای تکراری او را ندارم . آندرو با احتیاط جمله ی او را تکمیل کرد : من هم فکر می کنم از سخنرانی فردا صبح صرف نظر کنم . تونی نظر او را تأیید کرد : به نظرم موقعی که آفتاب به این زیبایی می درخشد ،ماندن پای سخنرانی پروفسور ، جنایت است . آندرو بلافاصله پیشنهادش را مطرح کرد : چرا فردا برای پیاده روی بیرون نرویم ؟ «چه فکر خوبی!» تونی جواب داد اما قلبش فرو ریخت و حرف آندرو برای او معنای هل دادن یک نفر روی صندلی چرخدار را داشت . او احساس گناه می کرد اما نمی توانست خود را مجاب کند که هل دادن صندلی چرخدار ، بالا کشیدن او در تاکسی و بالا و پایین رفتن از پله ها و راه پیدا کردن در خیابانی باریک او را عذاب می داد . . . او خودش را بابت خودخواهی اش سرزنش می کرد و بر احساسش سرپوش گذاشت و گفت : حق با توست آندرو ، ما فردا بعد از صبحانه به شهر می رویم . موافقی ؟ پس از چند دقیقه تونی حس خوبی پیدا کرد .حس خوبی که از تصمیم آدمها برای انجام کارهای خوب ناشی می شود . بعد از صبحانه تونی و آندرو از هتل خارج شدند و تونی ، آندرو را هل داد و یک تاکسی گرفت برخلاف تصورش بالا کشیدن صندلی چرخدار در صندوق عقب ، فقط چند

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 101صفحه 30