مجله نوجوان 101 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 101 صفحه 31

ثانیه طول کشید و آندرو بدون احتیاج به کمک او خود را روی صندلی ماشین بالا کشید و راننده ی تاکسی آدم با شعور و خوبی از آب در آمد . او صندلی را تنظیم کرد و تونی و آندرو هر کدام کنار پنجره ای نشستند و از آفتاب صبحگاهی و رنگهای متنوع گلها لذت بردند . با گرم شدن هوا ، گویی سنگفرش خیابانها هم تونی و آندرو را به دیدن میدان دعوت کردند .تونی پرسید : می خواهی به دیدن میدان برویم ؟ تونی در دل آرزو می کرد که أندرو درخواستش را رد کند . به نظر تونی او هل دادن صندلی چرخدار روی سنگفرش ناهموار خیابان کار بسیار دشواری بود . آندرو جواب داد : امتحانش مجانی است . تونی متوجه شد او بعد از نشستن روی صندلی چرخدار به اعتقاد محکمی دست یافته بود : «هر کجا که آرزویی وجود دارد ، راهی برای رسیدن به آن آرزو هم وجود دارد .» تونی متوجه شد که هل دادن آندرو روی سنگفرش کار سختی نبوده است و هر دوی آنها خیلی زود صندلی چرخدار را فراموش کردند واز زیباییها لذت بردند . آنها کنار رستورانی توقف کردند تا نوشیدنی و کلوچه ی محلی بخورند و اینجا بود که آندرو ، شوک بعدی را به تونی وارد کرد . ـ می شود از پیشخدمت درباره ی جای دستشویی سؤال کنی ؟ قلب تونی از جا کنده شد . توالتهای رستورانهای کوچک محلی ، عموماً در زیر زمین قرار داشت پله های باریک و نمور ، راه رسیدن به این زیرزمینها بود . در آن لحظه تونی فکر می کرد ای کاش سر جلسه ی سخنرانی نشسته بود . او با وحشت به سراغ صاحب رستوران رفت و همانطور که فکر می کرد ، توالت رستوران در اعماق زمین قرار داشت! صاحب رستوران با دیدن صندلی چرخدار آهی کشید و خود را مشغول کاری نشان داد ولی بعد از چند ثانیه ، به درد تونی گرفتار شد و تصمیم گرفت آدم خوبی باشد و در پایین بردن صندلی چرخدار به تونی کمک کند . تونی افکار منفی را از خود دور کرد و چند دقیقه بعد آن دو آندرو را به زیر زمین برده بودند و بازگشته بودند و ساعتی بعد ، تونی و آندرو در اطراف میدان گردش می کردند . آنها وارد بنای تاریخی میدان شدند . تونی با دیدن پله های بلند و عجیب و غریب ساختمان به مرز سکته رسید ولی آندرو ، گویی هیچ مانعی را نمی دید . حق با آندرو بود . مردان یوینفورم پوش صندلی آندرو را بالا و پایین می کشیدند و تونی فرصت داشت که از دیدن معماری بسیار زیبا لذت ببرد ولی تونی قادر نبود روی شاهکارهای معماری تمرکز کند ، ذهن او از دیدن زیرزمین رستوران مغشوش شده بود و نمی توانست خودش را به خاطر افکار خودخواهانه اش ببخشد. آنها بالاخره از بنا بیرون آمدند و تونی در سکوت ، آندرو را روی سنگفرشها هل می داد . همه چیز در آرامش پیش می رفت تا زمانی که یک زن کولی به آنها نزدیک شد . او می خواست یک «طلسم خوشبختی» به تونی بفروشد . طلسمی که خوشبختی را در جیب به ارمغان می آورد . تونی از پس زبان کولی بر نمی آمد . او طلسم را در جیب صندلی چرخدار آندرو انداخت و از تونی بهایش را خواست . تونی جیبهایش را گشت و متوجه شد که پول خرد ندارد ، او به هیچ وجه نمی خواست 100 دلار بابت طلسم بپردازد بنابراین در گوش آندرو گفت : تو پول خرد داری ؟ اگر داری به او بده تا از شرش خلاص شویم وگرنه تا هتل تعقیبمان می کند . به محض اینکه دست آندرو به طرف جیبش رفت ، فریادهای زن کولی به آسمان رفت . او لاینقطع بر سر تونی فریاد می کشید و او را انسانی نالایق و وحشی می خواند ، انسانی که به دوست بیمارش برای چند پنی ناقابل فشار می آورد . سر و صدی زن ، مردم را دور آنها جمع کرد . همه به تونی نگاه می کردند و حرفهای زن را تأیید می کردند . زن ناسزاگویان طلسم خوشبختی را از جیب صندلی چرخدار بیرون کشید . تونی را هل داد و از میان جمعیت خارج شد و صدای زن تا چند دقیقه بعد به گوش می رسید . او همه ی نفرینهای عالم و ناسزاهای آبدار را نثار تونی می کرد . آندرو از ته دل می خندید ، او با این ماجرا کلی تفریح کرده بود ولی بیچاره تونی ، او در راه برگشت به هتل ، حتی یک کلمه حرف نزد !

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 101صفحه 31