عبدالله مقدّمی
مکتب خانه
بچهها همه رفته بودند تماشا. چند متر آن طرف تر از مکتب خانه ملا، داشتند یک ساختمان بزرگ
می ساختند. کارگرها مشغول کار بودند و بچهها قایمکی، از گچ هایشان بر می داشتند. می گفتند که آنجا
قرار است مدرسه بسازند.
ملا وقتی ماجرا را شنید، عصبانی شد. به بچهها گفت: هیچ کس حق ندارد نزدیک آنجا بشود. مدرسه!
مدرسه دیگر چه خراب شده ای است؟
مملی گفت: آقا اجازه! می گویند آنجا به بچهها درس یاد می دهند.
ملا گفت: درس؟ پس مگر من چکار می کنم؟
اسدلی گفت: اجازه! می گویند اینجا طبق استاندارد درس نمی دهند!
ملا گفت: استاندار دیگر کیست؟ من استاندار مستاندار نمی شناسم! سی چهل سال است
که اینطوری درس می دهم و شاگردهایم همه عالم و باسواد شده اند. نگاه به خودتان نکنید که اینقدر
خنگید! بروید از باباهایتان بپرسید...
عبدلی زیر لب گفت: ولی بابایمان که می گفت ملا همیشه می گوید شاگردهای من عالم
شدهاند ولی ما که یکی شان را ندیده ایم!
اصغری گفت: آقا! ما هم عالم می شویم؟
ملا هیچی نگفت.
مملی گفت: من همین الان هم
عالمم.
***
بچهها خندیدند. ملا درس را تعطیل کرد
و تمام شب با خودش فکر می کرد: این
استاندار دیگر کیست؟ نکند فردا مکتب را هم بکنند
مدرسه، آن وقت من هم بشوم معلم؟ چطوری هر روز به
بچهها بگویم که یک قسمت از درس حذف شده؟ چطوری
از پدر و مادرهایشان خودیاری بگیرم؟ وای اگر معلم بشوم و
حقوق از دولت بگیرم. آنوقت چه کار کنم؟
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 126صفحه 22