حکایت
حبیب بابایی
حرف نا به جا
پیری مدام استغفرالله می گفت و از خدا طلب بخشش می کرد. اطرافیان به وی گفتند: تو که
انسان پاک و صادقی هستی چرا باز طلب بخشش می کنی؟
پیر گفت: این همه استغفرالله می گویم برای یک الحمدالله نا به جا؛ در جوانی حجره ای در بازار
داشتم روزی خبر آوردند که تمام بازار در آتش سوخت.
شتابان خودم را به بازار رساندم و دیدم تمام آنجا به غیر از حجره من طعمه آتش شده
است. پس خدا را شکر کردم. اما بعد با خود اندیشیدم که با این شکر من به ضرر دیگران
راضی شدم در حالی که خودم در سلامت کامل هستم. پس از آن زمان به بعد از
خدا می خواهم که مرا ببخشد.
گردنبند سگی
روزی شخصی نزد ابوسعید ابوالخیر رفت و گفت: دیشب در خواب
دیدم که گردنبند با ارزشی را به گردن سگی می اندازم تعبیر آن
چیست؟
شیخ گفت: حکمت به نااهل گفتهای!
تا هر وقت که ترکان
بخواهند!
در دوره ای از خلافت عباسی ترکان قدرت زیادی پیدا کردند
طوری که می توانستند خلیفه را به میل خود تغییر دهند یا حتی وی
را به قتل برسانند!
آوردهاند که وقتی یکی از خلفا بر تخت خلیفگی نشست ستاره شناسان و
پیشگویان را جمع کردند تا ببینند خلیفه چه قدر حکومت می کند.
دانایی در بین جمع گفت: این کار زحمت زیادی ندارد، تا هر وقت که ترکان
بخواهند!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 126صفحه 14