
علی اصغر نصرتی
مثل لبخند صبح
تو نبودی و ظلم بود و ستم
شهر تاریک و ماه پنهان بود
خواب با چشم خلق، بیگانه
زندگی سخت و مرگ آسان بود
بر سر مردم ستمدیده
سایة شوم کفر و کافر بود
ظلم او چون غروب بیپایان
حرف او نیز حرف آخر بود
تا دعای تو در «حرا» پیچید
در حرا از خدا ندا پیچید
که «بخوان نام من» تو هم خواندی
موج آن در دل فضا پیچید
با نفسهای گرم تو، پاکی
هر کجا مثل رود جاری شد
راستی که کلام گرم تو
بر دل سنگ سخت، کاری شد
آمدی با تو روشنی آمد
همه جا چون بهار آذین شد
زندگی از تو در نگاه ما
مثل لبخند صبح شیرین شد
آمدی از تو نور باران شد
خانةکوچک دل تنگم
اشکی تا ابد نمیرفتی
چون که از رفتن تو دلتنگم
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 209صفحه 34