
بابابزرگ چایاش را که خورد و به قول خودش جان گرفت یادش افتاد که کلی از اخبار جامانده. میخواست برود و رادیو را بیاورد.
بابابزرگ: «تو چیزی نمیخوای برات بیارم؟»
رفتم و برایش رادیو آوردم.
بابابزرگ: «هیس، چیزی
نگو ببینم دنیا چه خبره.»
نیلوفر: «ولی من که
اصلا حرف نزدم.»
-: «همینی که الان گفتی
حرفه دیگه، پس چیه؟»
نیلوفر:
«بابابزرگ
میخوای بریم
پایین، یه کم
استراحت کنین؟
بابابزرگ.»
من که نمیدانم چرا اینقدر
شنیدن اخبار را دوست دارد. چنان بادقت
گوش میکند که نمیدانید. خیلی وقتها
وقتی رادیو گوش میکند خوابش میبرد.
اما آخر اینجا که جای خوابیدن نیست.
چند بار خواستم بیدارش کنم. اما دلم
نیامد. پا درد بابابزرگو این پلهها.
حسابی خسته شده است. فقط خدا کند
سرمای پلهها به کمرش نزند.
خیلی دیر شد. خیلی
بد شد. درس و مشقم
مانده است. این طور که
معلوم است حالا حالاها
در راه پله مهمانیم.
فکری باید بکنم.
این جوری که
نمیشود.
و یک فکر بکر کردم. رفتم و تکالیفم را
آوردم و همان جا نشستم و انجامشان
دادم. بابابزرگ تو خواب حرف میزد
و حواسم پرت میشد. اما عیبی
نداشت. خوبیاش این بود که
دلشوره درسهایم تمام شد.
بابابزرگ: «خر... پف...
قرقی...پف...دربند....»
یاقوت برش داده شده
مجلات دوست کودکانمجله کودک 440صفحه 38