مجله کودک 440 صفحه 38
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 440 صفحه 38

بابابزرگ چای­اش را که خورد و به قول خودش جان گرفت یادش افتاد که کلی از اخبار جامانده. می­خواست برود و رادیو را بیاورد. بابابزرگ: «تو چیزی نمی­خوای برات بیارم؟» رفتم و برایش رادیو آوردم. بابابزرگ: «هیس، چیزی نگو ببینم دنیا چه خبره.» نیلوفر: «ولی من که اصلا حرف نزدم.» -: «همینی که الان گفتی حرفه دیگه، پس چیه؟» نیلوفر: «بابابزرگ می­خوای بریم پایین، یه کم استراحت کنین؟ بابابزرگ.» من که نمی­دانم چرا این­قدر شنیدن اخبار را دوست دارد. چنان بادقت گوش می­کند که نمی­دانید. خیلی وقت­ها وقتی رادیو گوش می­کند خوابش می­برد. اما آخر این­جا که جای خوابیدن نیست. چند بار خواستم بیدارش کنم. اما دلم نیامد. پا درد بابابزرگو این پله­ها. حسابی خسته شده است. فقط خدا کند سرمای پله­ها به کمرش نزند. خیلی دیر شد. خیلی بد شد. درس و مشقم مانده است. این طور که معلوم است حالا حالاها در راه پله مهمانیم. فکری باید بکنم. این جوری که نمی­شود. و یک فکر بکر کردم. رفتم و تکالیفم را آوردم و همان جا نشستم و انجام­شان دادم. بابابزرگ تو خواب حرف می­زد و حواسم پرت می­شد. اما عیبی نداشت. خوبی­اش این بود که دلشوره درس­هایم تمام شد. بابابزرگ: «خر... پف... قرقی...پف...دربند....» یاقوت برش داده شده

مجلات دوست کودکانمجله کودک 440صفحه 38