بابابزرگ: «کیه؟ چیه؟ چی شده؟ کی رفته پایین؟ پس چی شده؟ من بیدارم، کی گفته من خوابم؟ نیلو جان تو اگه خسته...»
نیلوفر: «ببینین بابابزرگ، این ساختمان چهار طبقه
داره، ما دو طبقه و نیمش رو اومدیم بالا. هر طبقه
حدود پانزده تا پله داره. با حساب من بیشتر از
یه ساعت دیگه مانده تا برسیم به پشتبام.
بیاین برگردیم، انشاالله یه روز دیگه...»
بابابزرگ: «بَهَع، خجالت بکش دختر. بفهم
با کی حرف میزنی، میخوای الان بریم دربند
مسابقه بذاریم ببینیم کی زودتر میرسه قله؟»
هر چه گفتم به خرج بابابزرگ نرفت. پاهای
قشنگش را کرده بود توی یک کفش که
به پشتبام برسد. قرقی یک دنده.
بابابزرگ: «دِ بکش دیگه. دختر
چرا تو اینقدر کم جانی؟ من قد
تو که بودم... جوانی کجایی که
یادت آی آی، یواشتر دختر
دستم درد میگیره، بپا.»
بابابزرگ: «آخیش، دیدی بالاخره رسیدیم؟ ای داد بیداد
کلید، کلید رو یادمان رفته بیاریم. تو
همین جا وایسا تا بپرم از پایین...»
نیلوفر: «من الان میرم و میارمش.»
بابابزرگ: «اِ اِ، اونجا رو ببین، دو تا
کفتر نشستن رو لبه پشتبام.
سایهشان هم افتاده رو زمین.»
نیلوفر: «خیلی قشنگن. اون چیه؟...
اون بالا تو آسمون
اون که خیلی دوره
اون قرقیه؟ قرقی
که میگید همونه؟
-: «کو؟ کجاست؟»
نیلوفر: «اونهها
وسط اون دو تا ابر کوچیکه...»
بابابزرگ: «کدوم ابر؟ پس چرا من ابر نمیبینم؟»
نسیم میآید. صورتمان
خنک میشود و خستگی
بیرون میرود.
سایه بابابزرگ
شبیه قرقی نیست.
سایهاش شبیه سایه
قشنگترین موجود دنیاست.
با روشهای صنعتی و آزمایشگاهی نیز انسان میتواند یاقوت بسازد. به این نوع یاقوت، سنگ یاقوت «سنتتیک» یا صنعتی گفته میشود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 440صفحه 39