خالهیعروسکمن
شهرامشفیعی
آن وقتها که دخترِ کوچکی بودم، یک دوستِ خوب داشتم. من و دوستم، همیشه توی حیاطِ خانه بازی میکردیم.
من یک عروسک داشتم. دوستم عروسک نداشت. رنگِ عروسکم، «عروسکی» بود. رنگِ چشمهای دوستم خاکستری بود.
دوستم، همیشه عروسکم را جلوی چشمایش میگرفت و تماشا میکرد. آن وقت، چشمهایش به رنگِ عروسک میشد.
من مادرِ عروسکم بودم.
الماس ممکن است درخشش مات یا کدر داشته باشد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 440صفحه 31