هستی: «هیس! صداتون
در نیاد. اگه بهمه من
اینجام خیلی بد میشه.
مجبور میشم دوباره
بهش کمک کنم. هیچی
نمیگهها، ولی خب
آدم که نمیتونه
سرش رو پایین
بندازه و از بغلش رد بشه.
بالاخره انسانیت آدم رو
وادار به کمک میکنه.
الان بهترین کار اینه
که خیلی یواش
برگردم بالا
تا آبها از
آسیاب بیفته.»
مامان: «چی شده؟ پس چرا برگشتی؟»
هستی: «هیس! بریم تو تا بهتون بگم.»
مامان: «رب کو؟ پس چرا نرفتی...؟
هستی: «چیزه... چیزه... حالا میرم.»
مامان: «چیزه چیزه چیه؟ الان حسین آقا
میبندهها. زود باش بگو ببینم چی شده؟»
هستی: «چیزه، آها، فهمیدم، چیز دارم.»
مامان: «ها؟ اصلا معلومه چی میگی؟»
هستی: «مامان جان، هر چیزی
را که بلند بلند نمیشه گفت.
مگه نمیبینین بچهها دارن
قصه منو میخونن. گوشتان
رو بیارید جلو...»
مامان: «خیلی خب، بدو، بدو
برو دستشویی، از صبح تا حالا
نرفتی، حالا که...»
هستی: «اینقدر بده. این-قدر
بده که آدم اینجور جاها الکی الکی
وقتی که کاری نداره معطل بشه. آخه
اینجا هم جای وقت گذراندنه؟ پیف
چه بویی هم میاد. عجب گیری
کردمها، از دست این شمسی خانم.
یکی نیست بهش بگه اگه پات درد میکنه
مگه مجبوری بری خرید؟ یا اگه میری
قطارهای مشهور
«اورنیت اکسپرس» یکی از زیباترین قطارهای جهان بود که از سال 1883 میلادی در مسیر استانبول- پاریس رفت و آمد میکرد این قطار، مبنای ساختن چند فیلم سینمایی مشهور نیز بوده است.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 441صفحه 37