-: «هستی خانم، گمان کنم به جای قدم زدن و سخنرانی کردن بهتره عجله کنی، حسین آقا میبندهها. مامانت بیرب نَمونه.»
هستی: «نکنه راستی راستی ببنده. این داد بیداد. دیدین چی شد؟ یکی نیست به این حسین آقا بگه حالا وقت بستنه؟»
حالا چی میشد یه کم دیگه باز میماند. جواب
مامانم رو چی بدم؟ از دست این حسین آقا.»
حمید: «چیه هستی؟ چرا این-قدر ناراحتی؟»
هستی: «تقصیر شماست دیگه. مجبور شدم
نصیحت-تان کنم، دیرم شد و حسین آقا بست.»
حمید: «به ما چه؟ ما داشتیم فوتبالمان رو
بازی میکردیم فقط بهت گفتیم زود ردشو...»
ماامان: اینقدر
معطل کردی که...
پس من الان چکار
کنم؟ غذام منتظر
ربه. بدو برو پایین
به شمسی خانم سلام
برسان ببین اگه داره
ازش یه کم رب بگیر.»
شمسی خانم:
«اون قوطی رب
برای مامانت
این شکلات
خوشمزه هم
برای خودت.
بگیر دیگه، تعارف
نکن، نوش جانت.»
هستی خیلی فکر کرد. چند ساعت بعد...
-: «هستی، دوباره با شمسی خانم چکار داری؟»
هستی: «از این-جا به بعدش به خودم مربوطه.
واقعا که آقای لاجورد دستتان درد نکنه با این قصه
نوشتنتان. خوب آبرو و حیثیت منو تو این قصه
بردین. حالا میخوام تنهایی با شمسی خانم حرف
بزنم. بچهها هم برن یک سفحهی دیگه از مجله رو
بخوننف مگه نمیبینین صفحههای تصویر دوست
این هفته تمام شده؟ برین یه صفحه دیگه. مثلا صفحه بهترین راه حل چیه رو بخونین. منو هم با شمسی خانم تنها بذارین.»
«پیکان طلایی» و «انیدین پاسیفیک» نام دو قطار مشهور بودند که اولی بین پاریس و لندن درحرکت بود و دومی در استرالیا رفت و آمد میکرد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 441صفحه 39