خرید مگه مجبورین اینقدر چیز بخرین.
حالا هم معلوم نیست چقدر باید این-جا معطل
بشم. یه پله که میره بالا، دو سه دقیقه صبر
میکنه تا نفسش جا بیاد. حالا خوبیش اینه
که خانهشان طبقه دومه. اگه طبقه چهارم
بود میخواست چکار کنه؟ الان مثلا باید با
اسباب بازیهام بازی میکردم-ها، اما حالا
باید اینجا بشینم و با آفتابه بازی کنم...»
مامان: «هستی، چی شده؟ چرا بیرون نمییایی
چی شده دختر؟ مشکلی داری؟ نکنه مسموم شدی؟»
هستی: «آره مامان جان، فکر کنم زیاد حالم
خوب نیست. یه جورهاییام. آی دلم...»
مامان: «پس زودتر بیا بیرون تا ببرمت پیش
دکتر. هی بهت میگم اینقدر هله هوله نخور.»
هستی: «دکتر؟ دکتر؟ دکتر برای چی؟ کی گفته
حالم بده؟ حالم خیلی هم خوبه. یعنی خوب شدم.»
دیگر ماندن جایز نبود. اوضاع
بدجوری داشت خراب میشد.
مجبور شدم بیرون بیایم.
مامان: «چقدر دست میشوری؟»
هستی: «مگه نشنیدین؟ بهداشت
را باید خیلی خیلی رعایت کرد.»
مامان: «نه دیگه اینقدر، پوست
دستت رفت. امروز چت شده؟»
به هر زوری بود
اینقدر معطل
کردم که همه
چیز به خوبی
تمام شد. بله،
الحمدلله که
شمسی خانم هم
رسیده بالا.
هستی: «سلام، اِ اِ، خودتان تنهایی این بار
به این سنگینی رو آوردین بالا؟ خب به من
میگفتین تا بیام کمکتان کنم.»
-: «قربان دستت، راضی به زحمت نیستم.
خوبی؟ مامانت خوبه. بهش سلام برسون.»
حمید: «زود ردشو هستی، داریم فوتبال بازی میکنیم.»
هستی: «شماها خجالت نمی-کشین؟ به جایی که به شمسی خانم کمک کنین دارین
بازی میکنین؟ ندیدین اون بنده خدا با اون پا دردش چطوری سبد سنگین رو...»
قطار مشهور دیگر «ترانس سیبری» نام داشت که طولانیترین سفر با قطار را در 8 روز طی کرد. این قطار مسافت 9400 کیلومتری بین مسکو و بندر ولادی وستوک را طی میکرد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 441صفحه 38