.
دیگه وقتش بود که به آواز جیرجیرک گوش بدهد. اما هرچه منتظر
شنیدن آواز جیرجیرک شد، خبری نشد که نشد. گفت :«هی
جیرجیرک،دوست قدیمی،دوست خوش صدا، تو هم مرا تنها
گذاشتی؟ تو هم مثل دختر و پسرم رفتی دنبال زندگی خودت؟»
آن شب حاج بابا، با غصه خوابید.صبح لباس پوشید ،کلاهش را
سرش گذاشت،عصایش را در دست گرفت و رفت پارک و روی
نیمکت دیروزی نشست و به فوارهها نگاه کرد و غصه خورد
که چرا جیرجیرک تنهایش گذاشته است.
جیرجیرک همان دور وبر نیمکت منتظر حاج بابا
بود. میدانست که دیر یا زود سر و کله
حاج بابا پیدا میشود. وقتی حاج بابا
روی نیمکت نشست و عصایش را
وسط دو پایش گذاشت، جیرجیرک
زرنگی کرد و فوری روی عصایش پرید و منتظر
ماند تا نیم ساعت بگذرد و حاج بابا بلند شود. نیم
ساعت گذشت. همین که حاج بابا خواست بلند بشود،
نگاهش به جیرجیرک روی عصایش افتاد. خندهای کرد. خوشحال شد.گفت :«عجیبه! خدا جیرجیرک
دیگری برایم فرستاد!» و بلند شد و به خانه برگشت. شب، حاج بابا شام درست کرد. به پسرش و دخترش
تلفن زد، شام خورد و ناگهان صدای آواز جیرجیرک تمام خانه را پرکرد. حاج بابا خوشحال شد. خندید.
گفت :«چقدر صدایت شبیه جیرجیرک قبلی است.»
جیرجیرک با آواز گفت: «من همانم، من همانم، من همان...»
اما حاج بابا که معنی آواز او را نمی فهمید. فقط خوشحال بود که جیرجیرکی در خانه دارد که دوست و
همسایهاش است. همین. جیرجیرک گفت :«با این حال من همانم من همانم من همانم ...»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 10صفحه 6