مجله خردسال 10 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 10 صفحه 6

. دیگه وقتش بود که به آواز جیرجیرک گوش بدهد. اما هرچه منتظر شنیدن آواز جیرجیرک شد، خبری نشد که نشد. گفت :«هی جیرجیرک،دوست قدیمی،دوست خوش صدا، تو هم مرا تنها گذاشتی؟ تو هم مثل دختر و پسرم رفتی دنبال زندگی خودت؟» آن شب حاج بابا، با غصه خوابید.صبح لباس پوشید ،کلاهش را سرش گذاشت،عصایش را در دست گرفت و رفت پارک و روی نیمکت دیروزی نشست و به فواره­ها نگاه کرد و غصه خورد که چرا جیرجیرک تنهایش گذاشته است. جیرجیرک همان دور وبر نیمکت منتظر حاج بابا بود. می­دانست که دیر یا زود سر و کله حاج بابا پیدا می­شود. وقتی حاج بابا روی نیمکت نشست و عصایش را وسط دو پایش گذاشت، جیرجیرک زرنگی کرد و فوری روی عصایش پرید و منتظر ماند تا نیم ساعت بگذرد و حاج بابا بلند شود. نیم ساعت گذشت. همین که حاج بابا خواست بلند بشود، نگاهش به جیرجیرک روی عصایش افتاد. خنده­ای کرد. خوشحال شد.گفت :«عجیبه! خدا جیرجیرک دیگری برایم فرستاد!» و بلند شد و به خانه برگشت. شب، حاج بابا شام درست کرد. به پسرش و دخترش تلفن زد، شام خورد و ناگهان صدای آواز جیرجیرک تمام خانه را پرکرد. حاج بابا خوشحال شد. خندید. گفت :«چقدر صدایت شبیه جیرجیرک قبلی است.» جیرجیرک با آواز گفت: «من همانم، من همانم، من همان...» اما حاج بابا که معنی آواز او را نمی فهمید. فقط خوشحال بود که جیرجیرکی در خانه دارد که دوست و همسایه­اش است. همین. جیرجیرک گفت :«با این حال من همانم من همانم من همانم ...»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 10صفحه 6