خرگوش خاله قورباغه
موش
بزک
بزک و چشمه آب
محمدرضا شمس
کلاغ
یکی بود، یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.
تشنه بود. به طرف رفت. کمی آب داشت. آب را تا ته
سر کشید. آب تمام شد. راه افتاد که برود. یک دفعه صدایی شنید . صدا که نه، قورقور
را شنید. انگار قورقور نبود. هق هق بود. بله داشت هق هق میکرد. یعنی گریه میکرد.
پرسید:«چی شده ؟ چرا گریه میکنی؟» گفت:«چرا گریه نکنم. تو تمام آب
را خوردی. حالا من چه کار کنم؟ کجا آب تنی کنم؟» و دوباره گریه کرد. هم گریهاش گرفت و
بع بع کرد. یعنی گریه کرد. از راه رسید. پرسید :«چی شده؟ چرا گریه میکنید؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 10صفحه 19