آخ سرم
افسانه شعبان نژاد
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود ، چهار تا کلاغ روی یک درخت نشسته
بودند. نه از اینجا حرف میزدند، نه از آن جا . چون سه تا از کلاغها مریض
بودند. کلاغ اولی عطسه کردو گفت :«آخ سرم درد میکند.»
کلاغ دومی سرفه کرد و گفت :«آخ گلویم درد میکند.»
کلاغ سومی سرش را این طرف و آن طرف چرخاند،
اشک چشمهایش را پاک کرد و گفت: «آخ چشمهایم میسوزد.»
کلاغ چهارمی گفت: «آخ شما چه سرمایی خوردهاید.» بعد هم پرید و رفت.
بعد با چند تا شلغم برگشت. آن ها را جلوی کلاغ ها گذاشت.
کلاغها به شلغمها نگاه کردند.دماغشان را گرفتند و گفتند :«وای وای، چه
بوی بدی دارد!»بعد سه تایی قارقار خندیدند.»
کلاغ چهارمی گفت:«این خنده ندارد. بدبو هست. ولی برای
سرماخوردگی شما خوب است. آن را بخورید تا خوب شوید.»
کلاغ اولی عطسه کرد و به شلغم نوک زد. کلاغ دومی سرفه کرد و به شلغم
نوک زد. کلاغ سومی اشک چشمهایش را پاک کرد و به شلغم نوک زد.
فردای آن روز توی لانه کلاغها نه کلاغی عطسه کرد، نه کلاغی سرفه کرد و
نه کلاغی اشک چشمهایش را پاک کرد.
کلاغ چهارمی گفت :«چه خوب! حال دوستانم خوب خوب شد.هاپچی...!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 10صفحه 24