من همانم، من همانم
فریبا کلهر
حاج بابا تنها در خانهای زندگی میکرد. در خانهی او جیرجیرکی هم زندگی میکرد. شبها جیرجیرک
آواز میخواند و حاج بابا را از تنهایی و بیحوصلگی در میآورد. صبحها حاج بابا لباس میپوشید کلاهش
را سرش میگذاشت، عصایش را دستش میگرفت و میرفت توی پارک مینشست تا هم هوای تازه بخورد
و هم فوارهها و مردم را نگاه کند. جیرجیرک زرنگی میکرد و
یواشکی روی عصا مینشست و همراه حاج بابا به پارک میرفت.
توی پارک، وقتی حاج بابا روی نیمکتی مینشست و به فوارههای
وسط پارک نگاه میکرد، جیرجیرک از عصا پایین می پرید و
میرفت وسط سبزهها برای خودش گردش میکرد. بعد از نیم ساعت
جیرجیرک دوباره برمیگشت و روی عصا مینشست و با حاج بابا به
خانه بر میگشت. حاج بابا خبر نداشت که عصایش شده وسیله
نقلیهی جیرجیرک آواز خوان! روزی مثل همیشه حاج بابا لباس
پوشید،کلاهش را سرش گذاشت و عصایش را برداشت. جیرجیرک
هم مثل همیشه زرنگی کرد و روی عصا پرید.
حاج بابا از خانه بیرون رفت، توی پارک روی نیمکتی نشست و به
فوارهها و مردم نگاه کرد. جیرجیرک هم لای سبزهها پرید و کلی
گردش کرد و خوش گذراند. آن روز حاج بابا یادش آمد که سماور
را خاموش نکرده است. برای همین بلند شد و زودتر ازهمیشه به خانه برگشت. نیم ساعت بعد،
جیرجیرک پیش حاج بابا برگشت. اما حاج بابا نبود که نبود. این ور پرید، اون ور پرید همه جا را نگاه
کرد. همه جا را جستجو کرد. اما حاج بابا نبود که نبود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 10صفحه 4