دم تو، شاخک تو
سوسن طاقدیس
یک روز آقا موشه با خیال راحت نشسته بود توی اتاق کوچک خانه، دم درازش هم دراز به
دراز کف اتاق، زیر دست و پا افتاده بود. سوسکی خانم هم داشت تند و تند این طرف و آن
طرف میرفت. جارو پارو میکرد، آشپزی میکرد که یک دفعه چشمتان روز بد نبیند، وقتی
یک قابلمهی بزرگ دستش گرفته بود و داشت از توی اتاق رد میشد، پایش به دم آقا موشه
گیر کرد و افتاد. قابلمه یک طرف پرت شد و در قابلمه به یک طرف دیگر و از آن بد تر،
هر کدام از شاخکهای سوسکی خانم به یکی از چشمهای آقا موشه فرو رفت و دو تایی
آه و نالهشان در آمد. موشی فریاد کشید: «هزار بار گفتم یک فکری برای این
شاخکهای درازت بکن!» سوسکی هم داد زد: «همهاش تقصیر این دم دراز
خودت بود. اصلا این دم به چه دردی میخورد؟» موشی گفت: «مگر شاخکهای
دراز تو به درد میخورند که دم من به درد بخورد؟» سوسکی رفت یک قیچی
آورد وگفت: «من این حرفها سرم نمیشود، باید دمت را بچینی!» موشی دمش
را دو دستی گرفت و گفت: «من دمم را بچینم؟ اگر سرم هم برود این کار را
نمیکنم. تو باید شاخکهایت را بچینی!» سوسکی آن چنان جیغی کشید که شاخکهایش، دو
وجب سوسکی، بلندتر شد و گفت: «یک عمر زحمت کشیدهام تا شاخکهایم را بلند کنم. حالا آنها را بچینم؟! نخیر دم تو.» و موشی فریاد زد: «اول شاخک تو!» خلاصه کار به آنجا کشید
که سوسکی بقچهاش را جمع کرد و رفت به خانهی مادرش. موشی هم که مدتها بود دلش
برای مادرش تنگ شده بود بلند شد و رفت به خانهی او و برای آن که دلش خنک بشود،
دمش را دراز به دراز انداخت وسط اتاق و خودش به پشتی لم داد و همه چیز را برای ننهاش تعریف کرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 6صفحه 4