یک روز، دو روز، سه روز گذشت. دل آقا موشه برای سوسکی خانم تنگ شده بود.
دل سوسک هم برای او تنگ شده بود.
یک روز که ننه موشه با سینی استکان نعلبکی داشت از توی اتاق رد میشد، پایش به دم موشی گرفت و دالامپ و دولومپ افتاد کف اتاق. استکان و نعلبکیها
شکست و از همه بدتر دو تا گوش ننه موشه رفت توی چشمهای
آقا موشه و داد و بیداد ننه موشه در آمد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 6صفحه 5