قصههای غار
یک شب ترسناک
مرجان کشاورزی آزاد
شب سرد و تاریکی بود. پسرک و پدر و مادرش، دور آتش گرم توی غـار نشسته بودند.
بیرون غار برف میبارید و هوا آنقدر سرد بود که اگر یک قدم از آتش دور میشدند از سرما
یخ میزدند. بیرون غار گرگها زوزه میکشیدند و حسابی سر و صدا راه انداخته بودند. آنها خیلی گرسنه بودند و بوی خوب کبابی که از غار میآمد، دهـانشان را آب انداخته بود. کم کم صدا نزدیک و نزدیکتر شد، گرگها به طرف غار میآمدند. پدر گفت: «امشب، باید جلوی غار نگهبانی بدهیم و
مراقب باشیم که گرگها به سراغ غذاهای ما نیایند.» پسرک نیزهی کوچکش را برداشت و گفت: «اول من نگهبانی میدهم.» پدر گفت: «مراقب باش تا خوابت نبرد. تو بزرگتر و قویتر از گرگها هستی!» پسرک خوشحال شد. لبـاسی از پوست خرس پوشید و بیرون غـار آتش روشن کرد. نیزهاش را به دست گرفت و ایستاد. گرگها وقتی او را دیدند جرات نکردند جلوتر بیایند. پسرک ایستاد و ایستاد، برف بارید و بارید.
آن قدر که سر تـا پـای او را سفید کرد. جز چشمهای کوچک و سیاهش هیچ چیز دیده نمیشد. نوبت به نگهبانی پدر رسید. او از غار بیرون آمد و وقتی پسرک را به آن شکل دید. غش غش خندید و گفت: «مثل یک آدم برفی شدی!» پسـرک بـا خوشحــالی گفت «آدم برفی؟! پدر، من یک فکـری دارم.» پدر با
تعجب پرسید: «چه فکری؟» پسـرک گفت: «حـالا میبینید!» و بــا عجله مشغول
جمع کردن برفهـا شد. آنهـا را روی هم چید و چید و چید و یک آدم برفی
درست کرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 20صفحه 4