هویج، کار یک نبود، برای همین هم هویج را کنار گذاشــت و گـفت: «باید حیوان بزرگتری پیدا کنم که هویج نخورد.» رفت و رسید به . با خوشـحالی گفت: «به به! چـه دم قـشـنگی. جـان تـو چی میخوری که هم قوی هستی و هم دم بـه ایـن بزرگی و قـشنگی داری؟» خندید و گفت: «من و گردو و فندق و دانههای خوشمزه میخورم.» با عجله رفت تا از درخت گردو، گردو بچیند. بـالاخره هر طوری کهبود چند تا گردوی بزرگ و رسیده پیدا کرد و شروع کرد به خوردن آنها. اما از مزهی گردو اصلا خوشش نیامد. اخمهایش را در هم کرد و گفت: «من یک هستم و دندانهایم مثل دندانهای تیز نیست. نمیتوانم گردو بخورم. باید بروم و حیوان قویتری پیدا کنم.» رفت و رفت تا به رسید. به او سلام کرد و گفت: «شما خیلی بزرگ و قوی هستید. چی میخورید که این قدر بزرگ و قوی شدهاید؟»
خندید و گفت: «من علفهای تازه و خوشمزه میخورم!» فوری شروع کرد به خوردن عـلفها اما از مزهی آنهـا اصلا خوشش نیامد. همین موقع از راه رسید و چیزی نمــانده بـود کـه ی بیچاره زیر پاهای بزرگ له بشود. با دردسر جستی زد و خودش را به دم آویـزان کرد و از آنجا هم بالا رفت و زیر گوش گفت: «شما چی میخورید که این قدر بزرگ و قوی هستید؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 20صفحه 18