خرطومش را بلـند کرد و چند تـا برگ از درخت چید و آنهــا را در دهــانـش گـذاشت و گفت: «من برگ درخت میخورم!» این طوری شد که شروع کـرد به خـوردن برگ درخت. هنـوز چند تــا بیشتر نخورده بود که دل درد شدیدی گرفت. حالش آن قدر بد شد که او را با خرطومش بلند کرد و برد پیش ، و و هم وقتی خبردار شدند که حــالش بد شـده، خودشـان را بـه خانهی رساندند. و هر کدام ماجرا را برای تعریف کردند. گفت: « جـان! تو هـر چـه قدر هم گردو و هویج و علف و برگ بخوری نمیتوانی مثل و و و بزرگ شوی. چون تو یک ای و فقط به اندازهی ها بـزرگ میشوی، اما میتوانی قویترین ی برکه باشی. یادت باشد که هر چیزی را نخوری! مگر غذای مخصوص به خودت را!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 20صفحه 19