مجله خردسال 158 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 158 صفحه 4

شب شد. ماه آمد توی آسمان. چشمش به یک شکلات افتاد که توی پارک افتاده بود. ماه گفت: «چرا این جایی؟ شکلات گفت: «از جیب مینا افتادم. تواز جیب کی افتادی؟» ماه فکری کرد و گفت: «از جیب خورشید.» شکلات گفت: «آخی... پس باید تا صبح صبرکنی بیاید دنبالت.» ماه فکری کرد وگفت: «آره، تو تا کی باید صبرکنی؟» شکلات آهی کشید و گفت: «نمی­دانم.» ماه گفت: «آخی...» بعد فکری کرد و گفت: «حالا که من هستم.» شکلات فکری کرد و گفت: «تو که هستی، تنها نیستم.» شکلات خوش­حال شد. ماه لبخند زد. صبح شد. خورشید آمد توی آسمان. تا شکلات بیدار شد، این طرف و آن طرف دنبال ماه گشت. چشمش به خورشید افتاد. آهی کشید و گفت: «خورشید آمد دنبال ماه.» شکلات گرمش شده بود. خیلی گرمش شده بود. فریاد کشید: «آهای، ماه! آهای، ماه!» اما ماه، سرش را از جیب خورشید در نیاورد. شب شد. ماه آمد توی آسمان. این طرف و آن طرف دنبال شکلات گشت. اما آن را ندید. آهی کشید و گفت: «مینا آمد دنبال شکلات.» ماه سردش شده بود. خیلی سردش شده بود. فریاد کشید: «آهای، شکلات! آهای، شکلات!» اما شکلات صدایش را نشنید. ماه، آه کشید. یک قطره اشک چکید روی شکلات. شکلات از خواب بیدار شد. ماه را دید که غمگین و غصه­دار پشت ابر می­رفت. شکلات فریاد کشید: «آهای، ماه! آهای، ماه!» اما ماه دیگر پشت ابر رفته بود. شکلات داد زد: «آهای، ابر! ماه را پس بده.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 158صفحه 4