مجله خردسال 158 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 158 صفحه 8

فرشته­ها عید فطر بود. ما به خانه­ی پدربزرگ و مادربزرگ رفتیم. دایی عباس و زن دایی و پسر کوچولویشان حسین هم آمده بودند. پدربزرگ به من، شیرینی و یک توپ قشنگ داد. گفتم: «به حسین هم عیدی می­دهید؟» پدربزرگ خندید وگفت: «حسین، خیلی­خیلی کوچولو است. نمی­تواند شیرینی بخورد. با توپ هم نمی­تواند بازی کند. من به بابای حسین عیدی می­دهم.» دایی عباس، با خوش­حالی جعبه­ی شیرینی را از پدربزرگ گرفت وگفت: «این شیرینی، عیدی من!» پدربزرگ گفت: «نه! برای تو هم یک توپ خریده­ام!» ما، همه خندیدیم. دایی عباس توپ رنگارنگ را گرفت و با تعجب به آن نگاه کرد. پدربزرگ گفت: «شوخی کردم! این توپ را برای حسین نگه دار و به او بگو که اولین عید زندگی­اش، عید فطر بود. تا وقتی بزرگ شود، عیدهای زیادی خواهد دید.» حسین می­خندید و به توپ رنگی من نگاه می­کرد. پدربزرگ و مادربزرگ خیلی خوش حال بودند. خدایا! آن­ها را همیشه سالم و سلامت نگه­دار تا عیدهای خانه­ی ما همیشه قشنگ و رنگارنگ باشد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 158صفحه 8