مجله خردسال 174 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 174 صفحه 4

روزی کفشدوزکی یک نصفه پوست بادام پیدا کرد و با خودش گفت: «همین را کم داشتم، یک تخت خواب!» بعد، کف تخت خوابش را با گلبرگ پوشاند و رفت توی آن خوابید. اما هنوز خوابش نبرده بود که شاپرکی گفت: «سلام! چه تخت خواب قشنگی داری! حتما خیلی هم نرم است!» کفشدوزک خمیازهای کشید. شاپرک گفت: «چهقدر خستهام. میشود من هم توی تخت تو بخوابم» کفشدوزک جواب داد: «نه، حرفش را هم نزن!» شاپرک دلخور شد و رفت. کفشدوزک چشمهایش را بست. اما هنوز خوابش نبرده بود که مورچهای از لبهی تخت خواب بالا رفت و گفت: «سلام! آمده­ام ببینم این تخت خواب قشنگ مال چه کسی است.» کفشدوزک با بد اخلاقی گفت: «مال من.» مورچه پرسید: «میگذاری من هم توی این تخت بخوابم؟» کفشدوزک جواب داد: «برو برای خودت یکی پیدا کن!» مورچه هم با دلخوری رفت. بعد زنبور آمد و گفت: «کاش من هم تخت خوابی مثل این داشتم.» کفشدوزک که صبرش تمام شده بود، داد زد: «برو... برو... حرف نزن... برو» زنبور با دلخوری پرواز کرد و رفت. کفشدوزک فکر کرد این طوری هیچ وقت نمیتواند بخوابد. از توی تخت بیرون آمد و آن را هل داد تا به جایی ببرد که سر راه نباشد و کسی نتواند توی آن سرک بکشد. اما تخت خواب پوست بادامی سنگین بود و زور کفشدوزک به آن نمیرسید. کفشدوزک فکر کرد تنها چاره این است که روی تخت را با برگ بپوشاند تا کسی آن را نبیند. کفشدوزک دنبال برگ میگشت که چیزی پیدا کرد. باز هم یک نصفه پوست بادام! کرم کوچولو و با مـزهای توی آن خوابیده بود و دور خودش جمع شده بود. کفشدوزک به کرم سلام کرد. کرم خسته و خواب آلود چشمهایش را باز کرد و گفت: «وای! بگذار بخوابم. همه توی تخت من سرک میکشند و پرحرفی میکنند.» کفشدوزک خندهاش گرفت و گفت: «نصفهی دیگر این پوست بادام پیش من است. تخت خواب من است من هم مثل تو خواب راحت ندارم.» کرم ازجا پرید و پرسید: «حالا چه کار باید بکنیم.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 174صفحه 4