سرش را بلند کرد تا علفهایی را که در دهان داشت بجود. ناگهان چشمش به افتاد.
گفت: «وای! تو چهقدر زیبا هستی!»
فریاد زد: «نه نه مرا نخور! مرا نخور!»
جلوتر رفت و دهانش را نزدیک برد.
گفت: «او دوست من است او را نخور!»
خندید و گفت: «من فقط میخواستم این زیبا را بو کنم. نمیخواستم آن را بخورم.»
همین موقع و از راه رسیدند.
تیغهایش را بلند کرد و گفت: «ای شکمو! دوست مرا نخور!»
گفت: « من نمیخواهم او را بخورم.»
گفت: « فقط میخواست را بو کند.»
و ، نفس راحتی کشیدند. از آن روز به بعد، و و و و با هم دوست شدند. دوستانی خوب و مهربان.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 174صفحه 19