کفشدوزک گفت: «باید تختهایمان را به یک جای خلوت و بیرفتو آمد ببریم.» کرم با این حرف موافق بود. کفشدوزک گفت: «بیا اول تخت تو وبعد تخت من را هل بدهیم و ببریم یک جای خلوت و بیسر و صدا.»
کرم، فوری از تخت پایین آمد. آنها تخت خوابها را زیر قارچی که زیر تخت سنگ بزرگی روییده بود، بردند. بعدتوی تختهایشان رفتند، بههم روزبه خیر گفتند وخوابیدند. آنها یک شبویک روز خوابیدند. وقتی بیدار شدند، دیدند یک برگ کوچولو مثل لحاف رویشان افتاده است.
آنها از هم پرسیدند: «چه کسی لحاف را روی ما انداخته است.» ناگهان صدای خندهی با نمکی شنیدند.
موش خاکستری سرش را از توی سوراخ بیرون آورد و گفت: «سلام! من این لحاف را روی شما انداختم.» کفشدوزک و کرم از او تشکر کردند و از این که همسایهی مهربانی دارند، خوشحال شدند.
بعد دوباره توی تخت رفتند و خوابیدند.
وقتی آنها به خواب رفتند، شاپرک از راه رسید. بعد مورچه و زنبور آمدند.
خواستند بگویند: «چه جای خلوت و ساکتی, چه تخت خوابهای قشنگی...»» اما موش خاکستری گفت: «هیس! آنها خوابند، خواب خواب!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 174صفحه 6