مجله خردسال 174 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 174 صفحه 8

فرشتهها شب در خانهی پدربزرگ مانده بودم. من، شب خوابیدن در خانهی آن­ها را خیلی دوست دارم. حسین هم آن قدر گریه کرد که به او هم اجازه دادند شب در خانهی پدربزرگ بماند. من و حسین پیش هم خوابیدیم. صبح وقتی بیدار شدم یک لحاف گرم و بزرگ روی من و حسین بود. پدربزرگ پیش ما آمد و گفت: «خوب خوابیدید؟» گفتم: «پدربزرگ شما این لحاف را روی ما کشیدید؟» پدربزرگ خندید و گفت: «میخواستم نماز بخوانم که شما را دیدم پتوهایتان را کنار زدهاید. به یاد امام افتادم و این لحاف را روی شما کشیدم.» پرسیدم: «چرا به یاد امام افتادید؟» پدربزرگ گفت: «یکی از شبهای سرد زمستان، وقتی که امام برای خواندن نماز شب بیدار شده بودند، به اتاقی که پاسدارهایشان میخوابیدند سرزدند و احساس کردند که آنجا خیلـی سرد است. امام، آرام روی همهی آنها را پوشاندند تا راحت و گرم­بخوابند. بعد با خیال راحت رفتند و نمازشان را خوانـدند.» حـسین هنـوز خواب بود. به پدربزرگ گفتـم: «یادم باشد وقتی حسین بزرگتر شد، این ماجرا را برای او تعریف کنم.» پدربزرگ خندید و مرا بوسید.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 174صفحه 8