فرشتهها
شب در خانهی پدربزرگ مانده بودم.
من، شب خوابیدن در خانهی آنها را خیلی دوست دارم.
حسین هم آن قدر گریه کرد که به او هم اجازه دادند شب در خانهی پدربزرگ بماند.
من و حسین پیش هم خوابیدیم. صبح وقتی بیدار شدم یک لحاف گرم و بزرگ روی من و حسین بود. پدربزرگ پیش ما آمد و گفت: «خوب خوابیدید؟»
گفتم: «پدربزرگ شما این لحاف را روی ما کشیدید؟» پدربزرگ خندید و گفت: «میخواستم نماز بخوانم که شما را دیدم پتوهایتان را کنار زدهاید. به یاد امام افتادم و این لحاف را
روی شما کشیدم.» پرسیدم: «چرا به یاد امام افتادید؟» پدربزرگ گفت: «یکی از
شبهای سرد زمستان، وقتی که امام برای خواندن نماز شب بیدار شده بودند،
به اتاقی که پاسدارهایشان میخوابیدند سرزدند و احساس کردند که آنجا
خیلـی سرد است. امام، آرام روی همهی آنها را پوشاندند تا راحت و گرمبخوابند. بعد با خیال راحت رفتند و نمازشان را خوانـدند.» حـسین هنـوز خواب بود. به پدربزرگ گفتـم:
«یادم باشد وقتی حسین بزرگتر شد، این ماجرا را برای
او تعریف کنم.»
پدربزرگ خندید و مرا بوسید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 174صفحه 8